در میدان
اصلی شهر گچساران، اقدامات شتابزده پاسداران، تدارک یک اعدام خیابانی را نشان می داد.
اما بی اعتنا به
جست وخیز میمون وار آنها، دختر جوان با صلابت و استواری به حقارت دژخیمان
و صحنه یی که برای اعدامش چیده بودند، پوزخند می زد. معصومه را در ملاء عام در شهر
زادگاهش، گچساران، حلق آویز کردند. آن قدر شکنجه شده بود که دیگر روی پا نمی توانست
راه برود و به کمک دستها خودش را روی زمین می کشید. صورتش را با اتو سوزانده بودند.
بااین وجود روحیه سرشارش بر همه رنج و شکنجها پیشی می گرفت.
«معصومه برازنده» یکی دیگراز 30هزار زندانی
قتل عام شده در مرداد سال 67 بود. جلادان بدون این که خود بفهمند، مدال افتخار را بر
گردنش انداخته بودند. روی آن نوشته شده بود: «منافقی که مأموریت بردن دیگران را نزد
رجوی داشت». معصومه یکی از قاصدکهای آزادی بود که نیروهای داوطلب را به ارتش آزادیبخش
وصل می کرد.
۱۳۴۷در
گچساران (دوگنبدان) و دانشآموز سال سوم دبيرستان بود که دستگير شد. او در سال۶۶به اتفاق دو تن از دوستانش، بهطور
خودجوش، يک هسته مقاومت تشکيل داده بودند
و برنامههاي صدای مجاهد را ضبط و تکثير و پخش ميکردند. معصومه در ادامه فعاليتهای
خود به منطقه مرزی رفت و خود را به ارتش آزادیبخش رساند. بعد از آن دوبار بهعنوان
پيک سازمان به داخل اعزام شد و نفراتی را همراه خود به ارتش رسانيد. در آخرين باری
که به داخل ميرفت گفت: «خيلي انگيزه دارم تا نفر آخری را هم که بايد بياورم، سالم
به اين جا برسانم. حيف است اين نسل از اين رهبری محروم باشد».
بار سوم
او را در مرز دستگير کرده و بلافاصله به دوگنبدان منتقل نمودند. چندماه تمام زير وحشيانهترين
شکنجهها قرار داشت. ناخنهايش را کشيدند و بر اثر ضربات کابل انگشت کوچک پايش به کل
منهدم شده بود. اما او با روحيهيي رزمنده و مقاوم تمام شکنجهها را تحمل کرد. کساني
که شاهد شکنجههای او بودند تعريف ميکنند که او در زير سخت ترين شکنجهها بازجويان
و شکنجهگران خود را مسخره می کرد.
يک بار بازجويي از او پرسيد فلاني را ميشناسی؟ معصومه پاسخ داد آری. بازجو
گفت حتما از مجاهدين است. معصومه بلافاصله با هوشياری تمام گفت خواهر تو را هم ميشناسم
مگر او هم از مجاهدين است؟ بازجو که تيرش به سنگ خورده بود عقب نشست و ديگر چيزي نگفت.
شکنجههای وحشيانه در مورد معصومه تا آغاز قتلعامها ادامه يافت. ديگر هيچ
جای بدنش سالم نمانده بود. پشت و کمرش سراسر از آثار ضربات کابل مجروح بود. ديگر قادر
نبود روی پاهايش راه برود و با کمک دستهايش خود را اين سو و آن سو می کشاند.
عاقبت
جلادان خمينی او را با قساوتی زياد در ميدان اصلی شهر گچساران بهدار آويختند و بر
روی سينهاش تابلويی نصب کردند که نوشته شده بود: منافقي که مأموريت بردن ديگران نزد
رجوی را داشت
او در آخرین ماموریتش گفته بود: باید همه را سلام به ارتش برسانم حیف است از وجود این رهبری محروم شوند.
با این عشق و انگیزه انقلابی بود که او همه شکنجه ها را تاب آورد و اینچنین شد که برای همیشه تاریخ بعنوان قاصد آزادی ایران زمین جاودانه شد
برای امضا لطفا اینجا کلیک کرده و فرم را پر کنید
https://docs.google.com/…/1FAIpQLSdLWG4Jk6hBS7Lo0b…/viewform
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر