۱۳۹۴ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

ایران-شعری برای سربداران 67



از لبای ابرای سرخ و کبود 
شنیدم یکی بود و یکی نبود 
همراه قصه شدم، هی دویدم 
آخرش به ‌خاطره‌ها رسیدم 
توی بارون چکیدم با خاطره 
رسیدم به دوتّـا خاتـون دوباره 
یکیشون از سر «دار» پرید و رفت 
یکیشون تـو خاطره چکید و رفت... 


می‌پرّن از سر کوه توی چشام 
خاطره می‌شن می‌ریزن پیش پام 
می‌دون رو جاده خط کتاب 
دایره تـو دایره رو موج آب واسه موج یاد عاشق، خاطره 
می‌کنه دستاشو قایق، خاطره 
صدوبیست هزارتا قمری لب بوم 
اسم به اسم با خاطره‌ها روبه‌روم... 


ماه و خورشید سوار اسب کهر 
شنبه‌ها تا جمعه‌ها خون سحر 
شب به شب ستاره‌ها شمردن و 
خاطره به قصه‌ها سپردن و 
خوردن نون و نمک با خاطره 
ابرای ترک ترک با خاطره 
می‌تونم زمستونو بهار کنم 
پاییز خاطره رو چه کار کنم؟ 


خاطره‌ها صف کشیدن دوباره 
منو پیدا می‌کنن تـو خاطره 
هی می‌خوام از نگاشون فرار کنم 
خودمو تـو خاطره چه کار کنم؟ 
شب که شد، آسمونو ور می‌دارم 
جای اون خاطره‌هامو می‌ذارم... 
اینجوری با تو یکی می‌شم، عزیز! 
تو بمون، تـو چشم خاطره بریز...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر