۱۳۹۴ شهریور ۱۸, چهارشنبه

ایران-یادی از۴مجاهد شهید فدیه های آزادی از خانواده تحصیلی

مجاهدان شهید قتل عام ۶۷ از خانواده تحصیلی-ناهید تحصیلی

در اوایل مرداد ۶۷ خواهر و برادری سر بدار از هویت مجاهدیشان جانانه دفاع کردند به دشمن نه گفتند  و سربردار جاودانه شدند. ناهید ۲۶ساله و  حمید ۳۰ساله  به خواهر و برادر شهیدشان از خانواده مجاهد پرور تجصیلی پیوستند

ناهید پر از احساس و عاطفه بود از او دست نوشته هائی به جای مانده 

از جمله شعر زیر

بگو : با نهان کننده نور، بهار
بگو : با خاموش کننده نور ستاره ها
بگو : با تاریکی، با شب، با ظلمت، با سکون
نور روزنه بسیار دارد، بهار ریشه در خاک دارد
نفس ستاره با نفس صبح در پیوند است
جشن بهاران نزدیک است
                     
فروردین 67

ایران- عکس مزار مجاهد شهید فدیه های آزادی از خانواده تحصیلی

مادر خیلی عزیزی سالهاست گردنبندی را به یادگار بر گردن دارد که در یک طرف آن عکس دو دختر دلبندش، فهیمه 
و ناهید، و در طرف دیگر آن، عکس دو پسر نازنین اش، حسین و حمید، نقش بسته است...ـ


۴ شهيد مادر:
حسين تحصيلي – تاريخ شهادت: مهرماه سال ۶۰
فهيمه تحصيلي- ۲۴ ساله - پزشك انترن- تاريخ شهادت: اواخر شهريور ۱۳۶۰- نحوه شهادت: تيرباران
حميد تحصيلي – ۳۰ ساله - دانشجوي مهندسي دانشگاه صنعتي شريف- شهادت: قتل عام ۱۳۶۷- حلق آويز

ناهيد تحصيلي- ۲۶ ساله / ديپلم رياضي / شهادت: مرداد ۱۳۶۷- حلق آويز

ناهید (فاطمه) تحصیلی را اولین بار در اواخر سال ۱۳۶۰ در زندان قزلحصار دیدم. غم خاصی توی نگاهش بود. توی فضای شلوغ و پر جوش و خروش بند، خیلی زود از طریق بچه های دیگر در جریان وضعیتش قرار گرفتم. او که آخرین فرزند خانواده اش بود و حدود نوزده سال داشت، در مرداد ماه سال ۶۰ به همراه خواهر بزرگترش، فهیمه، و دو برادرش حسین و حمید در ارتباط با مجاهدین خلق توسط پاسداران گشتاپوی خمینی دستگیر و روانه بند مخوف ۲۰۹ اوین شده بودند.ـ

فهیمه تحصیلی، پزشک اَنترن و ۲۴ ساله، مدت کوتاهی بعد از دستگیری به جرم همکاری با "امداد پزشکی مجاهدین"، در یکی از شبهای اواخر شهریورماه ۶۰ به جوخه اعدام سپرده شد و تیرباران گردید. شیرزنی که از گلهای سرسبد دانشجویان پزشکی دانشگاه تهران در آن دوران محسوب میشد.ـ
چند روز بعد از شهادت فهیمه، برادر بزرگترشان حسین نیز در مهرماه اعدام شد و به خیل شهدای خلق پیوست. برادر دیگر ناهید یعنی حمید هم که دانشجوی مهندسی دانشگاه صنعتی شریف بود بعدآ به ده سال زندان محکوم گردید.ـ

ناهید علاوه بر شخصیت دوست داشتنی و متواضعی که در جمع همبندانش داشت، جسارت و قاطعیتش در مقابل زندانبانان و پاسداران بند، او را تبدیل به یکی از چهره های خاص و پرجاذبه در بین بچه های زندان کرده بود که طبعآ عوامل رژیم نیز حساسیت زیادی نسبت به او داشتندزمانی که او را دیدم، علیرغم گذشت مدّت زیادی از دستگیریش، هنوز آثار شکنجه بر بدن او کاملآ پیدا بود. کف پاهایش در اثر ضربات کابل و شلاق در اوین، آن چنان متلاشی شده بود که مسئولین بهداری زندان مجبور شده بودند برای ترمیم موضعی آن، از پوست ران او به کف پاهایش پیوند بزنند. در نگاه اول، روی پاهای ناهید عینآ مثل حالت سوختگی، جمع و چروک شده و تغییر شکل پیدا کرده بود.ـ

از همه اینها گذشته، مدت طولانی بود که ناهید در زیر حکم قرار داشت و شرایطش برای همه ما بطور مضاعف نگران کننده بود.با اینحال، علیرغم مجموعه شرایط فیزیکی سخت و فشارهای روانی حادی که رویش بود، خیلی خونسرد و با روحیه به نظر میرسید و به لحاظ رفتاری از آرامش و متانت خاصی برخوردار بود.ـ

وقتی در اواسط سال ۶۱ برای تنبیه بیشتر به بند هشت قزلحصار منتقل شدم، او پیشاپیش آنجا بود. فکر میکنم توی سلول ۱۰ همراه با مجاهدین شهید زهرا بیژن یار، مهدخت محمدیزاده، مژگان سربی، سپیده زرگر... و چند نفر دیگر از بچه ها همسلول بودند.ـ

مهدخت محمدیزاده، اهل کرمان و دانشجوی فیزیوتراپی دانشگاه تهران بود وبرادر کوچکترش که کمتر از پانزده سال سن داشت در سال ۶۰ به جرم هواداری از مجاهدین تیرباران شده بود. پدر و مادر داغدار مهدخت هر بار برای ده دقیقه ملاقات و دیدار با دختر عزیزشان در پشت میله های زندان، باید در سرما و گرما از کرمان به تهران می آمدند... شدت شکنجه و ضربات کابل وشلاق در دوران بازجویی، جراحتهای عمیقی بر پاهای مهدخت بر جای گذاشته بود که اثار آن در تمام سالهای زندان کاملآ قابل رویت بود.ـ
مژگان سربی هم که در ۳۰ خرداد ۶۰ دستگیر شده بود مانند زهرا بیژن یار ازهواداران فعال بخش اجتماعی سازمان بودند و همگی، مژگان و مهدخت و زهرا، حکم ده سال زندان داشتند.ـ

اواسط سال ۶۲، با ایجاد و راه اندازی شکنجه گاه مخوف "قبر یا قیامتتوسط "حاج داوود رحمانی" در زندان قزل حصار، ناهید نیز با یک گروه از بچه ها از جمله مهدخت، سپیده، شهین (جلغازی) و.... روانه آنجا شدند. جایی که هر زندانی را در تابوتی به اندازه یک قبر محبوس میکردند و روزانه تا پانزده ساعت با چشم بند و چادرسیاه (پوشش اجباری زنان زندانی) و در سکوت و سیاهی کامل، زندانیان باید بدون حرکت می نشستند تا مطابق نظر آخوندهای شیطان صفت، با چشیدن زجر "شب اول قبر" و عذاب "قیامت"، در مقابل رژیم جهنمی تسلیم شوند و توبه کنند! برای تکمیل رنج و عذاب زندانیان ِ"قبر" که بدون ملاقات و بدون هواخوری و محروم از دیدن نور و فاقد کوچکترین تحرک جسمی بودند؛ حاجی رحمانی و اوباش پاسدار همراهش و همینطور عناصر درهم شکسته و خودفروخته ایی همچون کیانوش، هما، سیبا و...، مستمرآ آنان را با انواع و اقسام شکنجه های فیزیکی و روانی زیر منگنه و فشارهای طاقت فرسا قرار میدادند.ـ

ناهید و یارانش این شرایط خردکننده و فوق طاقت انسانی را تا ۶ ـ ۷ ماه، یعنی تا پایان پروژه تابوتها تحمل کردنددر طی این مدت خانوادۀ بچه های محبوس در قبرها در بی خبری مطلق بسر می بردند و برای یافتن یا گرفتن خبری از فرزندانشان، به هر دری میزدند. حتی بارها به دلیل اعتراض به این وضعیت و عدم اطلاع از سرنوشت و شرایط جگرگوشه هایشان، دستگیرو یا مورد ضرب و شتم واقع شدند.ـ

اوائل تابستان ۶۳ پس از برچیده شدن شکنجه گاه "قبر یا قیامت" که مجموعأ ۸ ـ ۹ ماه به درازا کشید، ناهید و تعداد زیادی از بچه های "قبر" به بند تنبیهی هشت قزلحصار برگردانده شدند. مدتی بعد بدنبال تغییرات مقطعی که در مدیریت زندانها ایجاد شد (رفتن باند لاجوردی و استقرار عوامل متمایل به منتظری)، همگی به بندهای عمومی منتقل شدیم. اینبار در بند عمومی چهار قزلحصار همسلول ناهید شدم و شانس این را داشتم که باشخصیت انسانی او از نزدیک و بیشتر آشنا شوم.ـ

دوره کوتاه مدت "رفرم" زندان بود و تا حدودی امکانات درسی و از جمله تعدادی کتاب علمی و "غیرمکتبی" برای مطالعه در اختیار زندانیان قرار گرفته بود. یکی از همین روزها پیش از ظهر توی حیاط هواخوری بند، با ناهید کنار دیوار نشسته بودیم و کتاب "تاریخ فلسفه" را می خواندیم. بحث حسابی داغ شده بود که ناگهان پاسدار مسئول بند به حیاط آمد و اسم ناهید را صدا کرد و گفت: با همۀ وسایل آماده برای انتفال به اوین...ـ

مجاهد شهید ناهید تحصیلی
برای لحظاتی نفس توی سینۀ مان حبس وسکوت سنگینی بین بچه ها حاکم شد. بیشتر از سه سال بود که او زیر حکم قرار داشت و همه نگرانش بودیم. به همین دلیل صدا کردن او برای انتقال به اوین، طبعآ برایمان مضطرب کننده و دلشوره آور بود. با اینحال او با خونسردی به کمک ما شروع به جمع کردن وسایلش کرد. اثاث کشی! که مجموعآ دو کیسه پلاستیکی یا ساک دستی میشد و معمولآ چند دقیقه بیشتر طول نمیکشید... برسم بچه های مقاوم زندان، همگی توی سالن بند برای خداحافظی با او ردیف شدیم. این وداعها، جابجایی ها و جدایی های ناخواسته همیشه برایمان سخت و ناخوشایند بود چرا که هیچکدام نمیدانستیم چه فردایی خواهیم داشت و جلادان چه خوابی برایمان دیده اند و آیا بازهم امکان دیدار همدیگر را خواهیم داشت...ـ

بعد از سه روز ناهید همراه با تعدادی زندانی دیگر از اوین بازگشتند. چقدر از دیدن دوباره او شاد و مسرور شدیم...در واقع او را برای دادگاه برده بودند. به دلیل گذشت ایام و تا حدودی آرامتر شدن شدت ماشین کشتار رژیم و تغییر نسبی فضای زندان در اواسط سال ۶۳، حکمی به او تعلق گرفت که قاعدتآ تابستان ۶۵ حبس او باید تمام میشد. چه ولوله و شادی توی بند شد، انگار که خبر آزادیش را می شنیدیم... هرچند همگی از ته دل میدانستیم که در این رژیم، زندانیان مقاوم، چه با حکم و چه زیر حکم، نهایتآ در صف اعدام قرار دارند...ـ

از اواخر سال ۶۴ و اوایل ۶۵، تندباد سرکوب تازه که انتظارش میرفت شروع به وزیدن کرد و موج جدید تنبیه ها آغاز شد. دسته دسته اسامی بچه ها برای تنبیه و انتفال به اوین خوانده می شد. اینبار نیز در یک گروه همراه با ناهید، زهره حاج میراسماعیلی (خواهر زاده مادر شادمانی)، تهمینه ستوده، فرشته حمیدی و... به یکی از بندهای اوین منتقل شدیم. از بند سه قزلحصار نیز بچه هایی همچون اشرف فدایی که به تازگی از انفرادیهای طولانی مدت گوهردشت به قزلحصار بازگردانده شده بودند، دست چین شده و برای تنبیه مجدد، همزمان به اوین منتقل و همبند شدیم.ـ

از همان ساعات اولیه ورود به اوین، ضرب و شتم بچه ها توسط مجتبی حلوائی از مسئولین نابکار اوین و پاسدارهایش آغاز شد. در داخل بند نیز از حمله و هجوم پاسداران و تعداد انگشت شماری از توابین همچون اقدس، هاله و ... در امان نبودیم. روزهای نخست برای پرهیز از درگیر شدن با این افراد خودفروش و هیستریک، سعی می کردیم کمتر از اتاق خارج شویم. در مواقع ضروری همچون استفاده از دست شویی وسرویس، معمولآ دو یا سه نفره از اتاق خارج میشدیم تا در صورت گستاخی آنان و ایجاد درگیری، اگر لازم شد گوشمالی هم به آنها بدهیم! به همین دلیل من و ناهید در حالیکه دست همدیگر را محکم میگرفتیم، عمومآ دو نفره داخل بند تردد می کردیم.ـ

علیرغم فضای سنگین حاکم بر بند، گاه شبها دور از چشم پاسداران و آنتن ها، در اتاق آخر بند جمع می شدیم و در کنار هم، خلاء بی پناهیمان را پر می کردیم. معمولا در این جور مواقع، هر کس با هر هنری که داشت، همزنجیرانش را مهمان می کردهمبند عزیزم اشرف فدائی که به او "اشرف فدا" می گفتیم با صدای پر طنین و زیبایش برایمان می خواند:ـ

نازلی سخن نگفت،ـ
نازلی بنفشه بود، گل داد و مژده داد: "زمستان شکست" و رفت ...ـ
صمیمانه محو صدای زیبا و چهرۀ زیباترش می شدیم. دختری مجاهد و مقاوم، پاک و بی آلایش که حضورش در هر بند و سلولی، روحیه بخش و نشاط انگیز بود... غافل از انکه دو سال بعد طناب بدستان تبهکار چه بر سر این "دختران آفتاب" و "کبوتران طوقی" خواهند آورد...ـ

تابستان ۶۵ بود. ناهید را به همراه تعدادی دیگر از زندانیان برای بازجوئی صدا زدند. بچه هائی که نامشان را خواندند در واقع حکمشان تمام شده بود و به دفتر اجرای احکام احضار شده بودند. در بین آنان سپیده (صدیقه) زرگر، کاپیتان محبوبمان فروزان عبدی و ....نیز قرار داشتند. از آنها برای آزادیشان مصاحبۀ تلویزیونی خواسته بودند که همگی آن را رد کرده و متعاقب آن به بند برگردانده شدند.
مدتی بعد دوباره آنها را صدا کردند. اینبار فقط از آنها انزجارنامه کتبی علیه سازمان خواسته شده بود که باز هم بچه ها امتناع کردند. برای بار آخر از آنها تنها یک تعهد مبنی بر عدم فعالیت سیاسی در بیرون از زندان درخواست کردند که باز هم ناهید و یارانش حاضر به دادن هیچ تعهدی نشدند و به بند باز گردانده شدند.ـ

بطور فردی چه بسا آرزو می کردیم که بچه هایی مثل ناهید با استفاده از این امکان، به بیرون از زندان بروند؛ شاید بیشتر به خاطر مادرش و داغهایی که دیده بود و خصوصآ آثار شکنجه بر بدنش که گواهی زنده از شقاوت و بیرحمی رژیم بود. امّا خود ناهید و همینطور بسیاری از ما معتقد بودیم که بالاخره رژیم در نقطه ای باید "هویت" زندانیان سیاسی را به رسمیت بشناسد و به همین دلیل نیز بچه ها تا به آخر پای حرف خویش ایستادگی کردند.ـ

در ادامه فشار و سرکوبها، مدتی بعد تعداد زیادی از بچه ها از جمله ناهید تحصیلی، مژگان سربی، اشرف فدایی، سوسن صالحی، اعظم عطاری و... را به سلولهای انفرادی و از آنجا به انفرادیهای گوهردشت کرج منتقل کردند. سرانجام پس از ماهها مرارت و محرومیت، در پائیز ۶۶ همه زنان زندانی سیاسی موجود در زندان گوهردشت و بندهای اوین را به یک ساختمان بزرگ سه طبقه در اوین منتقل و متمرکز کردند.ـ
ناهید و بیشتر از صد تن دیگر از بچه ها را به طبقه اول (سالن یک) آن ساختمان که بندی تنبیهی با "اتاقهای دربسته" بود منتقل کردند.ـ

همزمان من نیز همراه با خیل دیگری از زندانیان به بند تنبیهی سه یا به عبارتی سالن سه که در طبقه سوم آن ساختمان قرار داشت منتقل شدیم. البته همچنان و به دور از چشم گزمه های زندان، در مواقع هواخوری و با شیوه های ابتکاری، از طریق پنجره سلولهای طبقه همکف، با یاران و عزیزانمان تماس می گرفتیم و از اخبار و حال یکدیگر جویا و مطلع میشدیم.ـ

اواخر اردیبهشت سال ۶۷ پس از حدود هفت سال حبس، وقتی نهایتآ حکم اجازه خروج موقتم از زندان صادر و به من ابلاغ شد، با سماجت و به بهانه تعویض لباس، خودم را از دفتر زندان به داخل بند رساندم تا بتوانم با همبندان دلبندم که هفت سال مونس و همدل و غمخوار هم بودیم آخرین وداع را داشته باشم...ـ
در همین فاصله کوتاه به کمک بچه ها از یک فرصت استفاده کردم و به طرف حیاط هواخوری بند دویدم تا شاید برای آخرین بار با یاران عزیزم در دیگر بندها و سلولهای آن ساختمان، ولو از پشت میله ها و پنجره ها دیدار کنم و صدایشان را بشنوم.... در میان ولوله و پیامهای بچه ها، ناهید از لای کرکره فلزی پنجره سلولش فریاد میزد:ـ
به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را ...ـ
این آخرین طنین صدای گرم او بود که همچنان در گوش دارم ...ـ

مدت کوتاهی بعد از آنروز، در تابستان ۶۷، ناهید به همراه برادرش حمید تحصیلی و همینطور اشرف و مهدخت و مژگان و زهرا و شهین و سپیده و فروزان و سوسن و اعظم و زهره و تهمینه و فرشته و هزاران زن و مرد دلاور و در بند دیگر، به فرمان و فتوی دیو پلید جماران و توسط کمیسیون مرگ، به جُرم دفاع از "هویت سیاسی" و پایداری بر آرمانهای انسانی-اعتقادیشان، بر دار آویخته و در راه آزادی خلق محروم و محبوبشان جاودانه شدند.ـ

آتش ظلمی که دیو پلید دوران و غارتگر باغ گلها، به کین برافروخت و خرمن زندگی و گلهای سرسبد یک خلق را سوزاند هرگز فراموش نخواهد شد و بی تردید بی پاسخ نخواهد ماند. شراره های خروش خلق دیر یا زود بنیان ستم و ستمکاران را زیرورو خواهد کرد... مادر داغدار ناهید سالهاست که، مانند هزاران هزار پدر و مادر داغدار دیگر، گردنبندی به یادگار بر گردن دارد که چهار عکس بر آن نقش بسته است. تصاویری که در قلوب نسل ما و بر سینه 
تاریخ جاودانه گشته اند.ـ
از خاطرات مینا انتظاری

خاطره ای از فروزان سعید پور تاهید تحصیلی همراه برادرش پر کشید


طوقیان کبود

هنوز بر دارهای جنگلی می رقصیدن
که دارکوبان به دارهاشان نیز دشنه می کوبیدند
پرهای ریخته شان در کارگاه جهان
بالشت موریانه هاست
هنوز هم بر بلند بالشان
جای پای تازیانه هاست
.....
طوقی به گردنت ببند
مثل کبوتران حق
مست و ترانه خوان
بر ساقه تابیده کنف برقص
با آهنگ سحرگاهان


که چنین است رسم عاشقان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر