حکایتی از سرگذشت و سرنوشت تنی چند از
یاران و همبندان دلاورم از خیل بندیان زندان اصفهان... آن یوسف های گم گشته و هرگز
بازنگشته!
محمود موسویان، مسیح مظلوم شهرکرد
حدودآ اواخر زمستان ۱۳۶۰ بود که «محمود موسویان»
را به بند عمومی زندان دستگرد اصفهان منتقل کردند و از بدو ورود «هم اتاق» شدیم. جوانی
خوش سیما و عینکی با معصومیت خاصی که در چهره اش موج میزد و البته با لبخند دلنشینی
که همواره بر چهره شادابش نقش می بست. همان روزهای اول از طریق شبکه خاص روابط داخلی
بند دریافتیم که او از مسئولین نهاد دانش آموزی هوادار مجاهدین در شهرکرد و از محبوبترین
دانش آموزان دبیرستان مهدی رضایی بوده که اوایل تابستان شصت بدلیل فعالیتهای سیاسی
و مدیریت نشریه دانش آموزان دبیرستان، دستگیر شده و بخاطر چهره ممتاز و شناخته شدگیش
در شهرکرد و البته کینه کور اراذل کمیته چی از او، در معرض حکم اعدام قرار داشت. بخصوص
اینکه همه یاران مجاهدش در شورای این دبیرستان نیز اعدام شده بودند.
حتی پاسداران و مسئولین زندان نیز از همان
ابتدا و در آن شلوغی و ازدحام بند، حساسیت خاصی روی او داشتند و این را در نگاه و برخورد
خصمانه پاسدار «حسین طوطیان» معاون جنایتکار زندان دستگرد که همان ایام برای سرکشی
به بند ما آمده بود به وضوح متوجه شده بودیم.
بخاطر وضعیت پرونده و حکم معلق اعدامی که
داشت بعنوان دوست و همبند از او خواستم که فعلآ گاردش را ببندد و در روابط و موضعگیریهای
داخلی بند در حاشیه بماند و البته از طریق همبند شجاعم «فخر طاهری» به اتاقهای دیگر
بند هم رساندیم که دور و برش را زیاد شلوغ نکنند... او پسری بسیار منضبط، با انگیزه
و متین و مودب بود و علیرغم شرایط پراضطراب و دلهره آور درونی که بطور طبیعی هر زندانی
در دوران «زیر حکم اعدام» تجربه میکند، او آنقدر در روابط بیرونی اش خوش برخورد و خونسرد
رفتار میکرد که حیرت و تحسین بچه هایی را که از وضعیت دادگاه و پرونده او اطلاع داشتند
برمیانگیخت.
نهایتآ بعد از حدود دو سال، در شرایطی که
موج سرکوب و کشتار سراسری تا حدودی فروکش کرده بود، با دخالت جریان مرتبط به دفتر آیت
الله منتظری بعنوان «قائم مقام رهبری» احکام سنگین تعدادی از بچه های زندانی در اصفهان
تقلیل یافت و در همان شرایط یک روز هم حکم «حبس ابد» به محمود عزیز ابلاغ شد و همه
ما با خوشحالی و از صمیم قلب او را در آغوش گرفتیم و رویش را بوسیدیم... فقط خدا میدانست
که در تمام آن مدت خانواده دردمند و مضطرب محمود چه کشیدند و برای نجات جان فرزند دلبندشان
چه تلاش هایی کرده بودند.
طی آن سالیان، در جابجایی های متناوب بندها
و اتاقها، بطور تصادفی و البته از خوش شانسی من، بارها و برای مدتهای طولانی با محمود
موسویان همبند و هم اتاق بودم و چقدر خاطرات خوشایند و خوبی که هنوز از او در ذهن دارم.
انگار همین پارسال بود... خیلی با هم صمیمی بودیم و شوخی میکردیم و سر به سر هم میگذاشتیم.
مثلآ به شوخی بهش میگفتم: «تو چهرت مثل عیسی مسیح خیلی مظلومه ولی ذاتت مثل شمر ذی
الجوشن هستش!» و او که فوق العاده حاضر جواب و شوخ طبع بود متقابلآ میگفت: «اوه! اگه
سه تا آدم مظلوم توی دنیا باشه یکیش معاویه است، یکیش شهید بهشتی و یکیش هم تو!» و
بعد با هم قهقهه میزدیم.
وقتی توی بند هم سلول بودیم معمولآ برای نماز
صبح زودتر از من بیدار میشد و موقع بیدار کردن من روی تخت طبقه دوم اتاق، با شیطنت
خاصی در لحظه بیدارشدنم بی صدا از فاصله نزدیک توی چشمام زل میزد و بعدش به حالت اضطراب
آنی و غیر ارادی من و نگاه خیره ام در آن لحظه میخندید... در واقع بیدارباش صبحگاهی
ما همیشه این جور آغاز میشد. معمولآ روزی چند نخ سیگار بیشتر نمی کشیدیم ولی سعی میکردیم
همزمان با هم بکشیم... بیاد دارم موقع کارگری اتاق با چه دقتی انجیرهای خشک را که بعنوان
مکمل جیره غذایی از فروشگاه زندان میخریدیم قبل از خیساندن، دانه به دانه آنها را وارسی
میکرد و کرم هایشان را پاک میکرد... او از بچه های محبوب و مقاوم زندان بود و بطور
منظم مطالعه و ورزش میکرد.
یادش بخیر سال ۶۴ که یکی از روزنامه های عصر
کشور (کیهان یا اطلاعات) عکسی از دیدار مسعود رجوی با ملک حسین پادشاه اردن در پاریس
را چاپ کرده بود. همه بچه های مجاهد بند، فارغ از لجن پراکنی های آن نشریه حکومتی،
از دیدن چهره و عکس جدید «مسعود» بعد از چند سال دوری، واقعآ به وجد آمده بودند...
و محمود با تمام صورت مسیح گونه اش میخندید.
پدر و مادر زجردیده محمود که در سرما و گرما،
برای ملاقات او و برادر زندانی دیگرش در مشهد، میبایست هر هفته از شهرکرد به اصفهان
و یا به مشهد میرفتند، بعد از چند سال دوندگی بالاخره سال ۶۶ موفق به انتقال محمود
به زندان شهرکرد شدند و در آرزوی آزادی پسرشان و بازگشت پرستوهای مهاجر و عزیزشان به
خانه و کاشانه خود، لحظه شماری میکردند...
اتفاقآ در بهار ۶۷یکسال بعد از آزادیم از
زندان، یکروز بطور عبوری در «شهرکرد» بودم... از فرصت استفاده کردم و برای دیدار پدر
و مادر محمود، با پرس و جو، آدرس منزل خانوادگیشان را پیدا کردم و به دیدنشان رفتم
ولی بطور باورنکردنی متوجه شدم که بعد از هفت سال دوندگی و پیگیری، خانواده محمود موفق
شده اند از دادستانی شهرکرد اجازه بگیرند که پسر عزیزشان فقط برای یکروز بصورت مرخصی
به خانه بیاید و این همزمان با سفر و دیدار اتفاقی من بود.
ساعتی با او و پدر و مادر نازنینش بودم با
همان صفا و صمیمیت و خنده های همیشگی... حدود ظهر بود و با اصرار محمود ناهار را با
کمال میل در کنار خانواده مهربانش ماندم و چقدر دیدار خاطره انگیزی بود. در همان فرصت
کوتاه، خلاصه و سرتیتر اخبار صدای مجاهد در آن ایام و عملیات و تحلیل های سازمان را
برایش نقل کردم... و با آرزوی دیدار مجدد پس از آزادیش، بگرمی خداحافظی کردیم.
این نکته را هم اشاره کنم که بسیاری از احکام
سنگین زندان که سال شصت توسط توله طلبه ها بعنوان «حاکم شرع» برای زندانیان سیاسی صادر
شده بود، طی سالهای بعد در چند نوبت در تجدید نظرهای کلی شکسته شده بودند و تا آنجا
که بخاطر دارم محکومیت زندان محمود عزیز نیز باید بزودی پایان مییافت.
چند ماه بعد از آن آخرین دیدار، در همان تابستان
تب دار سال شصت و هفت، با فتوای «نسل کشی» خمینی خونخوار، محمود موسویان و بقیه زندانیان
مجاهد زندان شهرکرد نیز در مقابل کمیسیون مرگ اصفهان قرار گرفتند و همگی با دفاع از
هویت سیاسی و کرامت انسانی خود محکوم به مرگ شدند و سرانجام آن جان های شیفته، شکست
ناپذیر و پرغرور از دروازه مرگ گذشتند و به سرای جاودانگی پرکشیدند.
قاتلان سنگدل و پاسداران پلید، پیکر محمود
و دیگر یاران دلاورش همچون فریدون رحمانی، بهروز یعقوبی، بهرام پورهاشمی و پرویز ذوالفقاری...
را مخفیانه در حاشیه گورستان شهرکرد در زیر خاک مدفون کردند و پس از دو سه ماه سکوت
و بی خبری خرد کننده، خبر مرگ و محل گور آن جوانان برنا و دانا و آن عاشقان شرزه را
با قساوت به خانواده هایشان اطلاع دادند... در حالیکه روی سنگ قبر همه آنها، راست یا
دروغ، تاریخ ششمین روز مهرماه حک شده بود.
آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند - رفتند
و شهر خفته ندانست که کیستند
محمد طالب دوست، جنگجویی از سواحل خزر
اوایل سال ۶۴برای اولین بار با محمد طالب
دوست در زندان دستگرد اصفهان همبند شدم. جوانی بود ریزنقش و جسور که در فضای غالب بر
آن بند، علنآ در مقابل پاسداران زندان گارد میگرفت و همچون امواج خزر میخروشید. این
اولین شناخت من از او بود. یک روز با کنجکاوی از دوست همبند و برادر عزیزم «سید فخر
طاهری» درمورد او پرسیدم. سید با احساس غرور و تحسین خاصی گفت: «محمد شیره! از بچه
های تبعیدی شماله»
محمد، زاده غازیان از توابع شهر ساحلی بندرانزلی
بود. فرزند پدری ملوان و مادری مهربان در کانون گرم یک خانواده زحمتکش از طبقه متوسط
جامعه... که با ورود دیو جماران به خاک ایران، آنها نیز خانه و خانواده و آرامش و آسایش
شان همچون هزاران هزار خانوار دیگر، در سونامی بربریت و بیداد به باد فنا رفت...
او در اواسط سال ۱۳۶۱ بخاطر مجموعه فعالیتهای
سیاسی و روشنگرانه اش بر علیه حاکمان مرتجع کشور و افشاگریهایش در مورد جنایتکاران
محلی استان گیلان همچون آخوند قتیل زاده حاکم شرع قاتل بندر انزلی ... دستگیر میشود
و سرانجام بعد از چند ماه بازجویی و شکنجه، به ۲۰ سال زندان و تبعید محکوم میگردد که
در زمستان همان سال او را بدون ملاقات با خانواده اش به زندان اصفهان تبعید میکنند.
طی سه سال اول حبس در زندان اصفهان، محمد
همواره در زمره مقاومترین بچه های بند بود و بطور متناوب از امکانات معمول زندان مثل
ملاقات با خانواده یا حق داشتن دکتر و دارو و درمان بصورت تنبیهی محروم میشد... البته
در فرهنگ و ادبیات زندان در آن دوران، ما به این طیف از بچه های فداکار و شجاع میگفتیم
«بچه های خط مقدم»، ضمن اینکه از نظر زندانبانان و پاسداران پلید، این بچه ها که همیشه
تحت فشار و محرومیت بیشتری بودند «مغضوب» و «منافق» نامیده میشدند.
کما اینکه بعدها در اواخر سال ۶۴مسئولین زندان،
ناتوان از شکستن «خط مقدم» مقاومت در زندان، در یک طرح شریرانه تعداد زیادی از بچه
های مقاوم را از بندهای مختلف دست چین و جدا کردند و آنها را در یک ساختمان دیگر در
محوطه داخلی همان زندان دستگرد در اتاقهای دربسته حبس کردند بطوریکه آن زندانیان با
کمترین امکانات، حتی بطور فیزیکی هم از دیگر بندهای زندان دور شدند... پاسداران، آن
باصطلاح بند جدید را «بند پنج» یا همان «بند مغضوبین» نامیدند.
در همان دوره فشار و محرومیت های پزشکی، محمد
که فوتبالیست فرز و تکنیکی هم بود، دچار ناراحتی حاد و پیشرونده درد کمر و ستون فقرات
شد بطوریکه گاه بصورت نیمه فلج با تحمل دردهای شدید، حتی راه رفتن معمولی هم برایش
در بند و هواخوری بسیار مشکل شده بود. طبعآ معالجه اساسی و بخصوص عمل جراحی ضروری او
نیازمند اجازه و تائید مسئولین زندان و دادستانی بود... در چنین شرایط حاد جسمی بود
که محمد متحمل یک ضربه سنگین امنیتی هم شد...
ماجرا از این قرار بود که اطلاعات زندان در
یک طرح پیچیده و بیسابقه از طریق حداقل یک فرد نفوذی در داخل بند، طی یک پروسه زمانی
حدودآ یک ساله با چراغ خاموش به اطلاعات نسبتآ وسیعی در مورد مواضع واقعی و ارتباطات
خاص تعدادی از زندانیان مقاوم که حساسیت زیادی هم رویشان داشت، دست یافته بود. اطلاعاتی
با جزئیات دقیق از صحبتهای معمولی آن افراد گرفته تا بحثها خصوصی و سیاسی آنان با دوستان
نزدیکشان در بند...
از اواسط سال ۶۴مسئولین امنیتی زندان هرازگاهی
یکی از بچه های مجاهد و مقاوم بند را به بهانه تنبیه به انفرادی میبردند و در آنجا
در یک پروسه چند هفته ی ضمن بازجویی های پیچیده، زندانی مزبور را مواجه با بخشی از
اطلاعات کاملآ خصوصی لو رفته در مورد خودش میکردند و از طریق این شوک اطلاعاتی و ضربه
روانی سعی داشتند با متزلزل کردن فرد و تخریب روحیه اش و القای بی اعتمادی کامل نسبت
به جمع و روابط داخلی بند، او را از جمع منسجم بچه ها جدا کنند و سرانجام بشکنند...
تا آن جا که من میدانم این شیوه جدید «شکنجه
سفید» در آن بند و در همان ایام در مورد زندانیان دلیر «سیدفخر طاهری» و «شاهرخ نوری»
و «محمد طالب دوست» انجام گرفت ولی رژیم به هدف دلخواهش نرسید و باز هم در «خط مقدم
مقاومت» زندانیان متوقف شد.
تمام سال ۶۵تا اوایل سال ۶۶ را با محمد عزیز
هم بند بودم و رابطه صمیمانه ای باهم پیدا کرده بودیم. ضمن صحبتهای خصوصی، او با اشاره
به پروژه امنیتی سال ۶۴زندان برایم توضیح داد که چطور در شرایط انفرادی مورد بازجویی
قرار میگرفته و مسئولین اطلاعات زندان، گاهآ با رو کردن برخی مطالب و موضوعات کاملآ
محرمانه از روابط داخلی بچه های بند، او را بهت زده میکردند... ولی آنها نهایتآ نتوانستند
او را بشکنند و اطلاعاتی از او کسب کنند... و دست آخر فقط از او خواسته بودند که دیگر
داخل بند با پاسدارها سرشاخ نشود و آنها هم برای معالجه دردهای طاقت فرسای کمر او اقدام
میکنند.
محمد، آن جوان جسور و شورشی سواحل انزلی،
آن طور که خودش میگفت در ابتدای فعالیتهای سیاسی اش در سال ۵۷ بعنوان یک دگراندیش مذهبی،
گرایش بیشتری به افکار دکتر شریعتی و آرمان مستضعفین داشته ولی در ادامه مبارزات روشنگرانه
اش به مجاهدین خلق می پیوندد و البته در زندان هم از بچه های محکم ومطمئن مجاهدین بود.
او ذهن فعال و روحیه بالایی داشت و در کارهای تئوریک با تجربه و مسلط بود و در بند
هم برای دوستانش زبان عربی تدریس میکرد.
سرانجام بعد از سالها حبس و تبعید، محمد طالب
دوست در اول مرداد ماه سال ۶۷برای معالجه پزشکی بطور مشروط آزاد میشود و به اتفاق خانواده
اش به بندرانزلی برمیگردد. ولی مدت کوتاهی بعد همزمان با شروع پروژه مخفیانه کشتار
و قتل عام زندانیان سیاسی در سراسر ایران، در اواسط همان مرداد تب دار یکی از مسئولین
امنیتی اصفهان طی تماسی به خانواده او اطلاع میدهد که او خودش را به زندان اصفهان معرفی
کند. اما محمد با توجه به تجربه و شمّ سیاسی بالایی که داشته متوجه میشود که این پیام
بوی خون میدهد و بسرعت از شهر زادگاهش خارج میشود و هیچ ردّی از خودش برای گشتاپوی
آخوندی باقی نمیگذارد.
من بعد از آزادی دیگر هیچوقت محمد عزیز را
ندیدم ولی اخیرآ با گذشت بیست و چند سال، پس از تحقیق و پیگیریهای دقیق از طریق دو
سه نفر از همبندان سابق و دوستان مشترک تبعیدی، به راز دردناک دیگری پی بردم که بدینوسیله
برای اولین بار پرده دیگری از جنایات هولناک ملایان تبهکار در سال ۶۷برملا میشود.
ناپدیدشدگان سیاسی
واقعیت این است که «محمد طالب دوست» بعد از
چند ماه فراری بودن، تصمیم به خروج مخفیانه از کشور و رفتن به پایگاه اشرف مجاهدین
میگیرد و به همین خاطر در اوائل زمستان سال شصت و هفت، ظاهرآ در یک طرح مشترک همراه
با حداقل دو تن ازهمبندان سابقش «سعید غلامعلی» و «کوروش لدُنی» از یک کانال نامشخص
و احتمالآ آلوده اقدام به خروج میکنند ولی متاسفانه همه آنها قبل از عبور از مرز، پشت
سر هم در تور وزارت جهنمی اطلاعات میافتند و در چنگال سیاه دل ترین آدمکشان امنیتی
حکومت سر به نیست میشوند... نام این سه انسان آزاده و رزمنده تا کنون در هیچ لیستی
از اعدامیان و یا ناپدیدشدگان سیاسی ایران ثبت و ذکر نشده بود.
مجاهد دلیر «سعید غلامعلی» بچه اصفهان و از
زندانیان مقاومی بود که از سال ۶۰ تا ۶۵در زندان بسر برد... تا آنجا که به یاد دارم
او جوانی لاغر اندام و عینکی و خیلی پر جنب و جوش بود و بسیار اهل مطالعه...
زنده یاد «کوروش لدُنی» نیز فرزند دلاور خطّه
خوزستان و بچه اهواز بود که در سال ۶۴بخاطر فعالیتهای سیاسی و گرایشات فکری متمایل
به آرمان مستضعفین دستگیر میشود. طی حدودآ سه سال حبس در زندان اصفهان، با بچه های
مجاهد دربند محشور میشود و نهایتآ با آرمان و تشکیلات آنها پیوند میخورد.
او پس از رها شدن از بند در بهار ۶۷ارتباطش
را با دیگر دوستان از بند رسته حفظ میکند و در همین پروسه در یکی از پرمخاطره ترین
ایام تاریخ سیاسی ایران، با یک تصمیم گیری خطیر برای ادامه مبارزه با آخوندهای دون
و دین فروش، همراه با همبندان سابقش محمد و سعید... به قصد رسیدن به اشرف، به دل تاریکی
و ترس میزند... تصمیمی که البته جانش را بر سر آن میگذارد ولی نامش با افتخار بعنوان
«رزمنده آزادی» در تاریخ مبارزات مردم ایران زمین ثبت میشود. دلاورانی که از جان و
جوانی خود گذشتند ولی بر جنایات جلادان چشم فرو نبستند!
پروژه «حذف» فیزیکی و «ناپدید» کردن مخفیانه
مخالفین سیاسی، بطور سیستماتیک از همان سال ۶۷بعنوان ادامه تکمیلی پروژه قتل عام زندانیان
سیاسی در دستور کار نهادهای امنیتی رژیم بود که البته بعدها با قتلهای زنجیره ایی اوج
گرفت... بسیاری از زندانیان سیاسی از بند رسته در سراسر کشور طی دو سه دهه اخیر، در
جریان همین طرح جنایتکارانه، مخفیانه ربوده و مظلومانه سر به نیست شدند و هیچکس و هیچ
نهاد حکومتی هیچوقت هیچ مسئولیتی بعهده نگرفت.
در همین مورد خاصی هم که حالا در این نوشته
برای اولین بار افشا میشود خانواده های این عزیزان برای یافتن خبری یا اثری و یا ردّی
و حتی سنگ قبری ازیوسف های گم گشته شان، ماهها و سالها و بازهم سالها به هر دری زدند
و به هر مقام و مرجع حکومتی مراجعه کردند... با سوز دل سوختند و چشمشان به در سفید
شد و گاه دق مرگ شدند، ولی دریغ از ذره ای رحم و شفقت در تمامیت این نظام خون و جنون!
البته در ارتباط با خانواده های این سه عزیز،
همچون بسیاری دیگر از خانواده «ناپدیدشدگان» سیاسی، مقامات قضایی و امنیتی رژیم طلبکارشان
هم شده بودند و آنها را تهدید میکردند که « فرزندان منافق شما رفته اند به رجوی پیوسته
اند و ما وثیقه هاشون را هم مصادره میکنیم!»
حتی وزارت پلید اطلاعات رژیم از قول یک مامور
فرومایه اش مدعی شده بود که «محمد طالب دوست» در لیست کسانی است که گویا توسط خود مجاهدین
در عراق از بین رفته و «تبخیر» شده اند! دروغ آشکاری که همه دوستان نزدیک محمد و البته
قاتلین حرفه ای وزارتی خوب میدانند که محمد و یارانش هیچوقت به آن طرف مرز نرسیدند
و هیچ «خبر سلامتی» هم ندادند.
داستان نیمه تمام زندگی و مبارزه و مرگ تنی
چند از دلاوران زندان دستگرد اصفهان، «محمد طالب دوست» و «سعید غلامعلی» و «کوروش لدُنی»...
همچون دختران آفتاب «زهره مظاهری» و «افسانه طهماسبی» و «محبوبه بهادری»، حکایت مکرر
صدها زندانی سیاسی از بند رسته ای است که در سیاهترین دوران تاریخ معاصر ایران، حتی
بعد از رهایی از بند و زندان، توسط فاشیسم مذهبی حاکم بر میهن، مخفیانه ربوده شدند
و بیرحمانه و غریبانه به قتل رسیدند و گمنام و بی نام و نشان حتی یک گور هم در گورستان
ندارند!
به جستجوی گور که هستی
پلنگان در کوه غرور خویش آرمیده اند
و زائران این گورستان
جز نعرههای زخمی پلنگی
چیزی نخواهند شنید!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر