۱۳۹۴ آبان ۵, سه‌شنبه

یادی ازملیحه اقوامی که دراولین سری قتل عام شدگان مرداد 67 سربدار شد


بيست وهفت  سال قبل در چنين روزي مليحه اقوامي بر تكه‌كاغذي نوشته بود:

 
«13مرداد 67 _ من مليحه اقوامي در ساعت 3بعداز‌ظهر دادگاه رفتم و حكم اعدام به من ابلاغ شد الآن ساعت 7بعدازظهر است كه براي اعدام ميروم

 

به نقل ا زخانم زهره دهقان

چند سال پیش بود که در فیسبوک دنبال اسم هم کلاسی هایم می گشتم
اول اسم کسانی را که از همان روز های دبیرستان یادم میامد که نسبت به مسایل اطراف خود بی تفاوت نبودند جستجو میکردم تا بدانم بر انها چه رفته است و اکنون چه میکنند .
ملیحه یکی از انها بود
خواهرش را پیدا کردم و از او حال و احوالش را پرسیدم .
منتظر بودم که بشنوم لابد بچه های بزرگی دارد و در گوشه ای از این جهان زندگی میکند و یا مثلا در اشرف ،پاریس، البانی و یا هر نقطه ی دیگری دارد راه همان روز های خود را ادامه می دهد .
ملیحه همان همکلاس خندان و ریز و میزه ی من که آخرین باری که دیدمش پشت همان نیمکت مدرسه تازه به مسایل روز علاقمند شده بود و کنار هم فکرانش می ایستاد و سرود می خواند و گاه از برابری و عدالت و جامعه بی طبقه ی توحیدی حرف می زد .
اما جواب خواهرش به من خیلی ارام و کوتاه و با تانی 
سه عکس بود و سه جمله !

  
یادگاری ملیحه اقوامی در موزه مقاومت
__
این عکس ملیحه است همان روز ها
__این نامه اخرین دست خط ملیحه است ، یک نفرکه ازاد شده بود همان روز ها برای مادرم اورده بود
__ این عکس سومی مشخصات ملیحه است که یک پسر خیلی جوان بسیجی در سال۶۷ برای مادرم اورده بود و گفته بود من داماد شما بودم و این جعبه شیرینی و این پانصد تومنی هم مهریه دخترتان بوده است.
دامادی که آدرس قبر ِعروسش رابرای مادرِعروس آورده بود !
زهره دهقان ۱۳ مرداد ۱۳۹۴

با سلام به 30000 گل‌سرخ و جاودانه فروغ‌های آزادی، من پروین پوراقبالی هستم که مدت 6‌سال در زندان اوین ، در بند زنان به جرم هواداری از مجاهدین زندان بودم.
امروز در بیستمین سالگرد قتل‌عام شهدای مجاهد خلق، من و خواهران و برادرانم کسانی‌که شاهدان این قتل‌عام در زندان اوین یا سایر زندانها بودیم می‌خواهیم آنچه را که دیدیم گواهی بدهیم.
من در زندان اوین بودم نیمه‌های شب بود که مجاهد ‌شهید زهرا‌ فلاحتی‌ حاج‌زارع را از بند ما صدا کردند. زهرا فلاحتی زیر حکم بود و این بدان معنا بود که یا به او حبس ‌ابد می‌دادند یا اعدامش می‌کردند. بنابراین صدا کردن او در نیمه‌شب برای ما معنای خاصی داشت. بعد از آن دو زن مجاهد‌خلق از سلولهای انفرادی به‌نام سهیلا محمد رحیمی و فروغ [‌فرنگیس محمد رحیمی] را برای اعدام صدا کردند.
سهیلا محمد ‌رحیمی مجاهدی بود که چند سالی را در زندان به جرم هواداری از مجاهدین در حبس و زندان گذرانده بود، و بعد از آن اقدام کرده بود که به ارتش آزادیبخش بپیونده همراه با فروغ که باهم دستگیر شده بودند در ششم شهریور سال 66. از همان اول اینها روی مواضعشان ایستاده بودند و از هویت مجاهدیشان دفاع کرده بودند و گفته بودند که ما قصد پیوستن به ارتش آزادیبخش را داشتیم به همین دلیل می‌خواستیم از مرز خارج شویم. به همین دلیل هیچ‌وقت آنها را در بند ‌عمومی نیاوردند و تا آخرش در زندانهای انفرادی 209 بودند. به همین علت ما از فروغ اطلاعات زیادی نداریم و فقط اسم کوچکش را می‌دانیم. در واقع بعد از آن بود که این ریل صدا کردن بچه‌ها از بند شروع شد. زنک پاسدار رحیمی با صدای مسخره و کشدارش اسامی بچه‌ها را می‌خواند و می‌گفت که به دفتر بند مراجعه کنند. روزانه 10 تا 15 بار این ریل تکرار می‌شد و بچه‌ها را دسته‌دسته از بند به خارج از زندان می‌بردند. از بند به خارج بند می‌بردند در آنزمان ما ملاقات نداشتیم نمی‌فهمیدیم کسی که بیرون می‌رود کجا می‌رود؟ و هیچ اطلاعاتی در رابطه با آن به‌دستمان نمی‌آمد، تا این‌که یکروز یکی از بچه‌های زندانی را به داخل بند آوردند ظاهراً به اشتباه یک زندانی مجاهد را به داخل بند آوردند که وقتی به داخل بند آوردند روی زمین افتاد و فقط فریاد می‌زد که کشتند همه را اعدام کردند پاسداران بند توی بند ریختند و کشان‌کشان او را بیرون بردند. این اولین اطلاعاتی بود که ما از بچه‌هایی که برده بودند توانستیم بگیریم. روز 23مرداد بود که بعدازظهر من و چند نفر دیگر از بچه‌ها را صدا کردند. باید بگویم که در آنزمان از بند ما دو اتاق به‌طور کامل تخلیه شده بود وقتی که من را بردند بچه‌های اتاق 6 و اتاق 8 از سالن 2 بند زنان زندان اوین را برده بودند، که هر کدام حدود 30نفر جمعیت داشت در آنجا من دژخیم مجتبی حلوایی را دیدم که با قساوت تمام در واقع فرماندهی می‌کرد این‌که هر چه بیشتر بچه‌ها را به کمیسیون مرگ بفرستد برای اعدام داخل راهروها زندانیان مجاهد از زن و مرد ردیف شده بودند، با چشم‌بند نشسته بودند که مرا به سلولهای انفرادی بردند در سلولهای انفرادی صدا باز و بسته شدن درها مستمر شنیده می‌شد به‌خصوص شبها که این صدای باز و بسته شدن بیشتر بود و نشان از این می‌داد که بچه‌ها را برای اعدام می‌برند.
ولی به‌طور خاص یک شب من با صدای جیغ و عربده‌های زنان پاسدار از خواب پریدم که بزعم خودشان تکبیر می‌گفتند که صدای شعار مجاهدینی که برای شهادت برده می‌شدند شنیده نشود و تعداد زیادی از بچه‌ها را آنشب برای اعدام بردند. روز 13شهریور بود که ما را به اتاق در بسته بند 1 پایین منتقل کردند. من وقتی خودم ... در را باز می‌کردند و بیرون می‌رفتیم تلاش می‌کردم که دنبال یک نشان از این بچه‌ها بگردم.
دنبال یک جفت کفش یک لباس یک نشانی که بفهمیم بجز ما کس دیگری از این کمیسیون مرگ برگشته ولی هیچ اثر و هیچ نشانی پیدا نمی‌کردم. در واقع باورم نمی‌شد که این همه نفر که رفتند واقعاً تنها ما برگشته باشیم تا این‌که اولین سری بچه‌ها برای ملاقات رفتند یکی از بچه‌ها بود به‌نام آزاده طبیب که او را هم برای اعدام برده بودند که خواهری داشت خواهرش برای ملاقات رفت و وقتی برگشت گفت: ساک آزاده را به خانواده‌ام دادند وقتی من خودم این خبر را شنیدم دیگر مطمئن شدم که تنها از این حجم نفرات، این حجم زنان زندانی مجاهد که رفتند فقط ما 35 نفر باقی مانده‌ایم و هیچ‌کس دیگری زنده نمانده! می‌دانید که همه آن بچه‌ها تمامی نفراتی که برای اعدام برده شدند دارای حکم ابلاغ شده از طرف حاکم شرع رژیم بودند از طرف اجرای احکام شرع زندان رسماً به آنها ابلاغ شده بود زیرش را امضا کرده بودند. اکثریت آنها بیش از 5‌سال از حکم‌شان را گذرانده بودند، حتی تعدادی از آنها حکمشان تمام شده بود. فرحناز ظرفچی دانش‌آموز بود و حکمش را گذرانده بود حکمی نداشت حکم‌شان تمام شده بود و بایستی آزادش می‌کردند. مژگان سربی، اشرف احمدی، اشرف فدایی که در مرداد ماه سال 67 پایان حکمش بود و بایستی که در همان مرداد‌ماه آزاد می‌شد. در خصوص تصمیم رژیم برای قتل‌عام‌ها، رژیم از قبل از سال 66 اقدام به جداسازی زندانیها کرده بود، اقدام به جداسازی زندانیان و طبقه‌بندی آنها کرده بود، در آخر این تقسیم‌بندی ما را به‌بندی موسوم به آموزشگاه بردند این آموزشگاه 3 سالن داشت که من از یکی از خواهرانی که قبلاً در زندان اوین بوده و گزارشی نوشته این گزارش را می‌خوانم در خصوص بندهای آموزشگاه. این خواهر مجاهدمان می‌گوید از بندی که ما بودیم 150نفر را با اسم کامل ثبت شده از بین ما بردند روزهای اول مرداد من درطبقه دوم بند 2 موسوم به آموزشگاه بودم.
این بند 3طبقه دارد در طبقه پایین 5‌ اتاق در بسته است و در هر اتاق 20 تا 25 نفر در بسته زندانی هستند طبقه دوم شامل 12 اتاق که یک اتاق آن به زندانیان جرایم اقتصادی اختصاص داشت و در بقیه اتاقها زندانیان مجاهد زندانی بودند در این سه طبقه تقریباً 400 ‌زندانی وجود داشت. درسالن 3 ‌زندانیانی بودند که رژیم روی آنها حساسیت ویژه داشت از این زندانیان مجاهدی که رویشان حساسیت ویژه داشت در واقع اینها نفراتی بودند نفرات تحصیل کرده و با فرهنگ مثل دکتر شورانگیز رحیمیان دکتر شورانگیز کریمیان، فضیلت علامه، مریم ساغری، رضیه آیت‌الله شیرازی، مریم توانا، پروین حائری و خواهر شهیدمان منیره رجوی بودند. البته باید بگویم که روی منیره رجوی به این دلیل حساس بودند که خواهر برادر مسعود بود، منیره خصوصیات خیلی والای انسانی داشت. بچه‌ها خیلی از او خاطره نقل می‌کردند از این‌که که وقتی ملاقات می‌کرد دو فرزند کوچک داشت وقتی ملاقات می‌رفت تلاش می‌کرد از بچه‌هایش چیزهایی را بگیرد و برای مادرانی که با بچه‌هایشان در زندان بودند بیاورد یا تلاش می‌کرد حتی از غذای خودش به بچه‌هایی که مریض بودند، زندانیانی که مریض بودند برساند. می‌دانید که این صد در صد مخالف با خصلت و خوی ضد‌بشری که آخوندها دارند به‌خصوص در زندان در زمانیکه تعارف کردن غذا به ‌همدیگر در زندان ممنوع است در زمانیکه صحبت کردن دو زندانی با هم جرم محسوب می‌شود در حالی‌که کوچکترین رابطه انسانی با هم جرم است و مجازات آن شلاق و شکنجه است به همین دلیل منیره را به‌دلیل خصوصیات پاک انسانیش و به‌دلیل این‌که خواهر برادر مسعود بود در این بند برده بودند روی این بچه‌ها حساسیت خاص داشتند هیچ‌وقت نمی‌گذاشتند ما با این بچه‌ها ارتباط برقرار کنیم. سالن بعدی سالن دو بود که برایتان توضیح دادم که شامل 12 اتاق بود و سالن بعدی قسمت بعدی بند پائین بود که تعدادی از بچه‌های قزلحصار و گوهردشت که بچه‌های تنبیهی بودند در آن آورده بودند. بچه‌های تنبیهی اکثریت‌شان بچه‌های با سنهای پائین، کم سن و دانش‌آموز بودند که دستگیر و به زندانی آمده بودند و در قزلحصار و گوهر‌دشت بندهای تنبیهی مختلف رفته بودند در خصوص بچه‌های این بند تنبیهی و به‌طور خاص بچه‌های زیرزمین یک خواهر مجاهد گزارشی را در خصوص آنها نوشته که من این قسمت را هم برای شما می‌خوانم:
«... زیرزمین محل مخوفی بود که نزدیک 20تن از خواهران در آن به‌مدت 1 تا 4سال زندانی بودند. آنزمان که لاجوردی هنوز حضور مستقیم در اداره زندان داشت وجود زیرزمین را به‌کلی حاشا می‌کرد این شیرزنان که اغلب دانشجو و از قشر تحصیلکرده بودند به‌دلیل روحیه بالا و ایستادگی بر روی هویت مجاهد در برابر زندانبانان، همواره تحت فشارهای خاص قرار داشتند آنها را در اتاق کوچکی زیر بندهای عمومی نگه می‌داشتند در این اتاق کوچک و بدون هواخوری بیش از 20نفر را حبس یا بهتر است بگوییم پنهان کرده بودند. همواره با کمترین بهانه‌یی به افراد اتاق هجوم می‌آوردند این خواهران آن‌قدر در زیرزمین مانده بودند که برای خود سرودی به‌نام سرود ملی زیرزمین درست کرده بودند و آن را همیشه می‌خواندند. بچه‌های زیرزمین همواره مورد احترام و محبت همه زندانیان بودند و با شروع قتل‌عام همین خواهران در اولین سری اعدامی‌ها با روحیه‌ای سرشار، سرفراز و پرغرور طنابها رابوسیدند... ! از این خواهران هیچ‌کس زنده نماند. دژخیم حسین‌زاده که رئیس زندان بود، دژخیم مجید سرلک و دژخیم حداد که از دادیاران زندان بودند و زمانی پلید نماینده وزارت اطلاعات لابلای صحبت‌هایشان بارها و بارها به بچه‌های تنبیهی گفته بودند که ما می‌خواهیم یک تصفیه بکنیم. اوایل سال 67 به یکسری از خانواده‌هایی که بچه‌هایشان تنبیهی بودند گفته بودند که به بچه‌هایتان بگویید سر عقل بیایند والا همه آنها را تعیین‌تکلیف می‌کنیم
من شاهد بودم که در تیرماه 67 دادیاران زندان دژخیم سرلک و دژخیم حداد وارد بند شدند و از تک‌ تک ما سؤال کردند سر حکم ‌مان سر این‌ که به چه جرمی دستگیر شدید و مواضعمان سؤال کردند و کنار هر اسم یک علامت می‌زدند تمامی اینها نشانه‌ای دال بر یک تسویه ‌حساب و یا چیزی در این زمینه بود.
یک مورد خانمی جوانی بود که خودش سیاسی نبود و همسرش سیاسی بود همراه با همسر و فرزند کوچکش دستگیر شده بود و به زندان آمده بود بعد از مدتی در قتل‌عام سال 67 خودش و همسرش را برای کمیسیون مرگ بردند به هر دو حکم اعدام داده بودند و آنها را به محل دار زدن برده بودند وقتی به محل اعدام رسیدند اینها را به بالای چهارپایه برده بودند و چهارپایه‌ها را از زیرپای همه خالی کرده بودند بجز چهارپایه‌ای که زیرپای این خانم بود که او شاهد شهادت همسر و شهدای دیگر بود، که به‌شدت بهم ریخته بود.
نمونه دیگر: رژیم از زندانیانی که آزاد شده بودند هم نگذشته بود. تعدادی از زنان زندانی را که آزاد شده بودند برای کمیسیون مرگ آوردند و به بیدادگاههای مرگ بردند. یکی از زنان مجاهد بود که تعادل روحی‌اش بهم ریخته بود، مدت یک ‌سال بود که مطلق از او خبر نداشتیم و نمی‌دانستیم که کجا او را بردند ولی برای قتل ‌عام ‌ها آورده و به کمیسیون‌ مرگ برده بودند. وقتی از او می‌پرسیم تو کجا بودی چه بر سرت آوردند نمی‌توانست جواب دهد... ! نمی‌دانم کجا بودم فقط جایی بودم که همیشه زیر پایم آب بود. اینرا در حالتی می‌گفت که روزانه تعدادی قرص مصرف می‌کرد فقط برای این‌که بتواند تعادل مینیمم وضعیت حیاتی‌اش را حفظ کند ولی با این وضعیت او را برای اعدام آورده بودند. نمونه‌های مشابه زیاد است ولی من می‌خواهم نمونه‌هایی از حماسه‌ها و مقاومتهای زنان مجاهد زندانی بگویم. می‌خواهم از ملیحه اقوامی بگویم.
ملیحه اقوامی روی تکه‌ای کاغذ که از او در یکی از سلول‌ها به ‌جا مانده بود نوشته بود: «13مرداد 67 من ملیحه اقوامی در ساعت 3 بعدازظهر بدادگاه رفتم و حکم اعدام به من ابلاغ شد. الآن ساعت 7 بعدازظهر است که برای اعدام می‌روم. حدیث مرد مؤمن با تو گویم که چون مرگش رسد خندان بمیرد». یا فروزان عبدی که کاپیتان تیم ملی [والیبال] زنان بود که قبل از اعدام با وسیله‌ای روی دیوار سلولش حکاکی کرده بود که خدایا فروزانم کن چون ابری در راه تو بمیرم.
اشرف فدایی زن مجاهدی بود که در سن 16 یا 17‌ سالگی دستگیر شد و 7‌سال حکم گرفته بود و در مرداد ماه سال 67 ‌حکمش تمام می‌شد ولی وقتی که می‌خواستند او را ببرند گفت من به اسم مسعود رجوی می‌روم و می‌دانم که مرا امروز برای اعدام می‌برند. اگر امروز اعدام‌ مان کنند در آگاهی مردم خیلی مؤثر خواهد بود.
یا از اعظم طاق‌دره بگویم که موقع خروج از بند که برای اعدام می‌بردنش گفت بچه‌ها اعدام می‌شویم مجاهد گفتن خون می‌خواهد و باید که خون آن را بدهیم یا لیلی حسینی که در دادگاه به آخوند نیری رئیس بیدادگاههای رژیم گفت شما مثل بوزینه‌هایی می‌مانید که تلاش می‌کنید خود را خوش‌ چهره نشان دهید ولی چهره شما رو شده است.
در بین قتل‌عام شده‌گان سال 67 تعدادی از مجاهدین زندانی کمتر از 16 – 17سال دستگیر شدند این بچه‌ها حداکثر جرمشان این بود که نشریه خوانده بودند یا نشریه فروخته بودند یا در مدرسه‌شان هوادار بودند، در میتینگ‌ها و راهپیمایی‌ها شرکت کرده بودند یکی از خواهرانمان در گزارشی که نوشته اسامی این بچه‌ها را گفته که برایتان می‌خوانم.
زهره حاج ‌میر ‌اسماعیل 16ساله، لیلا حاجیان 16ساله، سهیلا یا فرشته حمیدی 16ساله، رویا خسروی 16ساله، مهری درخشان نیا 16ساله، سودابه رضازاده 15ساله، تهمینه ستوده 17ساله، سهیلا شمس 17ساله، سوسن صالحی 17ساله، منیره عابدینی 16ساله، مهتاب فیروزی 15ساله، فرحناز مصلحی 15ساله، سیمین نانکنی 17ساله، اشرف عزیزی 17ساله، ملیحه اقوامی 18ساله، پروین باقری 15ساله.
تعدادی از زنان مجاهدی که در اعدام ‌های سال 67‌شهید شدند دچار معلولیتهای جسمی مادر زاد بودند و یا معلولیتهایی که در اثر شکنجه در دوران حبس دچار شده بودند البته اینها گوشه کوچکی از مشاهداتی است که من و خواهران و برادرانم توانستیم به شما بگوییم و در خیلی نقاط و شهرها و زندانهای دورافتاده و گوشه‌های پنهانی در داخل خود اوین بود که هیچ‌وقت خبرش نرسید و هیچ اطلاعاتی ما نداشتیم.
متشکرم  


ایران-خاطراتی از اولین روزهای قتل عام 67

قتل عام 67 

قتل عام 67

قتل عام 67

آقای رضا شمیرانی زندانی سیاسی سابق است که خاطرات زندان خود را درج کرده استدر متن پایانی 
خاطراتش  در اولین قسمت  می نویسد:

اگر چه همواره  به خاطر پرت افتادن و دوری از  دوستانم در سفر به جاودانگي زجر کشیده و خود را سرزنش کرده و بنا به گذشته یی که داشتم جايگاه واقعي خودم را، مانند بسياري ديگر از همبندان سابقم، در صفوف ارتش آزاديبخش و مجاهدان اشرفي مي دانم امّا حداقل ما بازماندگان می توانیم فریاد رفتگان و ندای مظلومیتشان باشیم. به هرحال، از آنجایی که آنها صاحب دارند،  نمی توانیم این عزیزان را از آن خودمان بدانیم و صاحبشان باشیم.

     یادمان نرود که این شهدا به چه دلیل و در هواداری از چه گروه و فردی به زندان رفتند و در دفاع از چه کسی مقاومت کردند و در لحظۀ اعدام هوادار چه کسی بودند. برای همۀ ما روشن است اگر این افراد به سازمان مجاهدین و رهبری آن پشت کرده بودند، در ردۀ توّابین قرار می گرفتند و از زندان آزاد می شدند.
   نوشته هایم تحت عنوان «خاطرات زندان»، بازگوکننده  آن چیزی است که برخود من واقع شده یا شاهد آن بوده ام. بالطبع با گذشت زمان مطالب بسیاری فراموشم شده و در ذکر بعضی مسائل دچار اشتباه هستم. از تمامی همبندی هایم، به خصوص برادران مجاهد اشرفي، كه در ليبرتي و آلبانی هستند و در خاطرات من شریک می باشند، استدعا دارم در رفع نواقص، کمبودها یا اشتباهات مرا یاری نمایند تا بتوان گزارش کاملتری جهت افشای ماهیّت رژیم ضدبشری آخوندی ارائه داد. 

تا بحال این خاطرات در شش قسمت است که لینک آن را جهت مطالعه میگذارم 





۱۳۹۴ آبان ۲, شنبه

ایران-یادواره مجاهدسربدار مسعود دالوند


مسعود دالوند

سوم آبان بيست و ششمين سالگرد شهادت مجاهدقهرمان مسعود دالوند به دست دژخيمان رژيم پليد آخوندي در زندان اوين است.

در سحرگاه خونين چهارشنبه سوم آبان 1368 در سن 28 سالگي و پس تحمل شديدترين و وحشيانه ترين شكنجه ها، سربدار شد و به ياران شهيدش در قتل عام هولناك 67 پيوست. مسعود در وصيتنامه كوتاهي كه نوشته بود، ضمن طلب استغفار از خدا بخاطر نكرده هايش (اين رسم مجاهدين است كه در اوج فدا و ايثار باز هم فقط نكرده خود را مي بينند) تا آنجا كه به انتخاب مبارزه و شهادت در سن 28 سالگي برمي گشت نوشته بود از زندگي ام راضي هستم و كارهايم همه در راه خدا و خلق بود و سپس عشق خود به خلق و اميدش به پيروزي را با اين جمله كه شاد باشيد و عزاداري نكنيد، نشان داده بود و در پايان هم قسمتي از آيه ... و اليه ترجعون... به سوي او بازمي گردم را نوشته و تمام اموالش كه فقط كتاب هاي او بود را به مادرش داده بود. هيچگاه مزار او را به خانواده اش نشان ندادند.
فقط به خاطر اين چند كلمه دژخيم پليد كف بر دهان آورده بود و مي گفت او يك محارب و منافق سر موضع بود و به سزاي اعمالش رسيد، شما حق نداريد هيچگونه مراسمي بگيريد در غير اينصورت همه شما دستگير مي شويد و سرنوشت او در انتظار شما است! يعني اينكه شما را هم اعدام مي كنيم.
مجاهد شهيد مسعود دالوند در زندان اوين و زير شكنجه دژخيمان(در فاصله پاييز 67 تا 3 آبان 68 كه خود نيز سربدار شد) در ملاقاتي كوتاه قبل از اعدام، پرده از جنايت عظيم و قتل عام رشيدترين و بهترين فرزندان مجاهد و مبارز اين خلق برداشت و گفت ابعاد كشتار آنقدر عظيم است كه كلمات قادر به بيان آن نيست...

بيشتر از اين نتواست بگويد، اما همين كلمات كوتاه، خود گوياي آن كشتار و قتل عام بي سابقه در تاريخ ايران و يكي از دهشتبار ترين جنايات تاريخ بشري بود. با ادامه راه آن قهرمانان سربدار تا تحقق سرنگوني رژيم پليد ولايت فقيه و استبداد مذهبي و استقرار آزادي و دمكراسي و عدالت در ايران زمين به آن شهيدان سرفراز درود مي فرستيم.

۱۳۹۴ آبان ۱, جمعه

ایران-خاطراتی از مجاهدین شهیدمحمود موسویان ومحمد طالب دوست

حکایتی  از سرگذشت و سرنوشت تنی چند از یاران و همبندان دلاورم از خیل بندیان زندان اصفهان... آن یوسف های گم گشته و هرگز بازنگشته!

 

محمود موسویان، مسیح مظلوم شهرکرد

حدودآ اواخر زمستان ۱۳۶۰ بود که «محمود موسویان» را به بند عمومی زندان دستگرد اصفهان منتقل کردند و از بدو ورود «هم اتاق» شدیم. جوانی خوش سیما و عینکی با معصومیت خاصی که در چهره اش موج میزد و البته با لبخند دلنشینی که همواره بر چهره شادابش نقش می بست. همان روزهای اول از طریق شبکه خاص روابط داخلی بند دریافتیم که او از مسئولین نهاد دانش آموزی هوادار مجاهدین در شهرکرد و از محبوبترین دانش آموزان دبیرستان مهدی رضایی بوده که اوایل تابستان شصت بدلیل فعالیتهای سیاسی و مدیریت نشریه دانش آموزان دبیرستان، دستگیر شده و بخاطر چهره ممتاز و شناخته شدگیش در شهرکرد و البته کینه کور اراذل کمیته چی از او، در معرض حکم اعدام قرار داشت. بخصوص اینکه همه یاران مجاهدش در شورای این دبیرستان نیز اعدام شده بودند.



حتی پاسداران و مسئولین زندان نیز از همان ابتدا و در آن شلوغی و ازدحام بند، حساسیت خاصی روی او داشتند و این را در نگاه و برخورد خصمانه پاسدار «حسین طوطیان» معاون جنایتکار زندان دستگرد که همان ایام برای سرکشی به بند ما آمده بود به وضوح متوجه شده بودیم.

بخاطر وضعیت پرونده و حکم معلق اعدامی که داشت بعنوان دوست و همبند از او خواستم که فعلآ گاردش را ببندد و در روابط و موضعگیریهای داخلی بند در حاشیه بماند و البته از طریق همبند شجاعم «فخر طاهری» به اتاقهای دیگر بند هم رساندیم که دور و برش را زیاد شلوغ نکنند... او پسری بسیار منضبط، با انگیزه و متین و مودب بود و علیرغم شرایط پراضطراب و دلهره آور درونی که بطور طبیعی هر زندانی در دوران «زیر حکم اعدام» تجربه میکند، او آنقدر در روابط بیرونی اش خوش برخورد و خونسرد رفتار میکرد که حیرت و تحسین بچه هایی را که از وضعیت دادگاه و پرونده او اطلاع داشتند برمیانگیخت.


نهایتآ بعد از حدود دو سال، در شرایطی که موج سرکوب و کشتار سراسری تا حدودی فروکش کرده بود، با دخالت جریان مرتبط به دفتر آیت الله منتظری بعنوان «قائم مقام رهبری» احکام سنگین تعدادی از بچه های زندانی در اصفهان تقلیل یافت و در همان شرایط یک روز هم حکم «حبس ابد» به محمود عزیز ابلاغ شد و همه ما با خوشحالی و از صمیم قلب او را در آغوش گرفتیم و رویش را بوسیدیم... فقط خدا میدانست که در تمام آن مدت خانواده دردمند و مضطرب محمود چه کشیدند و برای نجات جان فرزند دلبندشان چه تلاش هایی کرده بودند.

طی آن سالیان، در جابجایی های متناوب بندها و اتاقها، بطور تصادفی و البته از خوش شانسی من، بارها و برای مدتهای طولانی با محمود موسویان همبند و هم اتاق بودم و چقدر خاطرات خوشایند و خوبی که هنوز از او در ذهن دارم. انگار همین پارسال بود... خیلی با هم صمیمی بودیم و شوخی میکردیم و سر به سر هم میگذاشتیم. مثلآ به شوخی بهش میگفتم: «تو چهرت مثل عیسی مسیح خیلی مظلومه ولی ذاتت مثل شمر ذی الجوشن هستش!» و او که فوق العاده حاضر جواب و شوخ طبع بود متقابلآ میگفت: «اوه! اگه سه تا آدم مظلوم توی دنیا باشه یکیش معاویه است، یکیش شهید بهشتی و یکیش هم تو!» و بعد با هم قهقهه میزدیم.

وقتی توی بند هم سلول بودیم معمولآ برای نماز صبح زودتر از من بیدار میشد و موقع بیدار کردن من روی تخت طبقه دوم اتاق، با شیطنت خاصی در لحظه بیدارشدنم بی صدا از فاصله نزدیک توی چشمام زل میزد و بعدش به حالت اضطراب آنی و غیر ارادی من و نگاه خیره ام در آن لحظه میخندید... در واقع بیدارباش صبحگاهی ما همیشه این جور آغاز میشد. معمولآ روزی چند نخ سیگار بیشتر نمی کشیدیم ولی سعی میکردیم همزمان با هم بکشیم... بیاد دارم موقع کارگری اتاق با چه دقتی انجیرهای خشک را که بعنوان مکمل جیره غذایی از فروشگاه زندان میخریدیم قبل از خیساندن، دانه به دانه آنها را وارسی میکرد و کرم هایشان را پاک میکرد... او از بچه های محبوب و مقاوم زندان بود و بطور منظم مطالعه و ورزش میکرد.

یادش بخیر سال ۶۴ که یکی از روزنامه های عصر کشور (کیهان یا اطلاعات) عکسی از دیدار مسعود رجوی با ملک حسین پادشاه اردن در پاریس را چاپ کرده بود. همه بچه های مجاهد بند، فارغ از لجن پراکنی های آن نشریه حکومتی، از دیدن چهره و عکس جدید «مسعود» بعد از چند سال دوری، واقعآ به وجد آمده بودند... و محمود با تمام صورت مسیح گونه اش میخندید.


پدر و مادر زجردیده محمود که در سرما و گرما، برای ملاقات او و برادر زندانی دیگرش در مشهد، میبایست هر هفته از شهرکرد به اصفهان و یا به مشهد میرفتند، بعد از چند سال دوندگی بالاخره سال ۶۶ موفق به انتقال محمود به زندان شهرکرد شدند و در آرزوی آزادی پسرشان و بازگشت پرستوهای مهاجر و عزیزشان به خانه و کاشانه خود، لحظه شماری میکردند...


اتفاقآ در بهار ۶۷یکسال بعد از آزادیم از زندان، یکروز بطور عبوری در «شهرکرد» بودم... از فرصت استفاده کردم و برای دیدار پدر و مادر محمود، با پرس و جو، آدرس منزل خانوادگیشان را پیدا کردم و به دیدنشان رفتم ولی بطور باورنکردنی متوجه شدم که بعد از هفت سال دوندگی و پیگیری، خانواده محمود موفق شده اند از دادستانی شهرکرد اجازه بگیرند که پسر عزیزشان فقط برای یکروز بصورت مرخصی به خانه بیاید و این همزمان با سفر و دیدار اتفاقی من بود.

ساعتی با او و پدر و مادر نازنینش بودم با همان صفا و صمیمیت و خنده های همیشگی... حدود ظهر بود و با اصرار محمود ناهار را با کمال میل در کنار خانواده مهربانش ماندم و چقدر دیدار خاطره انگیزی بود. در همان فرصت کوتاه، خلاصه و سرتیتر اخبار صدای مجاهد در آن ایام و عملیات و تحلیل های سازمان را برایش نقل کردم... و با آرزوی دیدار مجدد پس از آزادیش، بگرمی خداحافظی کردیم.


این نکته را هم اشاره کنم که بسیاری از احکام سنگین زندان که سال شصت توسط توله طلبه ها بعنوان «حاکم شرع» برای زندانیان سیاسی صادر شده بود، طی سالهای بعد در چند نوبت در تجدید نظرهای کلی شکسته شده بودند و تا آنجا که بخاطر دارم محکومیت زندان محمود عزیز نیز باید بزودی پایان مییافت.

چند ماه بعد از آن آخرین دیدار، در همان تابستان تب دار سال شصت و هفت، با فتوای «نسل کشی» خمینی خونخوار، محمود موسویان و بقیه زندانیان مجاهد زندان شهرکرد نیز در مقابل کمیسیون مرگ اصفهان قرار گرفتند و همگی با دفاع از هویت سیاسی و کرامت انسانی خود محکوم به مرگ شدند و سرانجام آن جان های شیفته، شکست ناپذیر و پرغرور از دروازه مرگ گذشتند و به سرای جاودانگی پرکشیدند.

قاتلان سنگدل و پاسداران پلید، پیکر محمود و دیگر یاران دلاورش همچون فریدون رحمانی، بهروز یعقوبی، بهرام پورهاشمی و پرویز ذوالفقاری... را مخفیانه در حاشیه گورستان شهرکرد در زیر خاک مدفون کردند و پس از دو سه ماه سکوت و بی خبری خرد کننده، خبر مرگ و محل گور آن جوانان برنا و دانا و آن عاشقان شرزه را با قساوت به خانواده هایشان اطلاع دادند... در حالیکه روی سنگ قبر همه آنها، راست یا دروغ، تاریخ ششمین روز مهرماه حک شده بود.

آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند - رفتند و شهر خفته ندانست که کیستند

محمد طالب دوست، جنگجویی از سواحل خزر


اوایل سال ۶۴برای اولین بار با محمد طالب دوست در زندان دستگرد اصفهان همبند شدم. جوانی بود ریزنقش و جسور که در فضای غالب بر آن بند، علنآ در مقابل پاسداران زندان گارد میگرفت و همچون امواج خزر میخروشید. این اولین شناخت من از او بود. یک روز با کنجکاوی از دوست همبند و برادر عزیزم «سید فخر طاهری» درمورد او پرسیدم. سید با احساس غرور و تحسین خاصی گفت: «محمد شیره! از بچه های تبعیدی شماله»

محمد، زاده غازیان از توابع شهر ساحلی بندرانزلی بود. فرزند پدری ملوان و مادری مهربان در کانون گرم یک خانواده زحمتکش از طبقه متوسط جامعه... که با ورود دیو جماران به خاک ایران، آنها نیز خانه و خانواده و آرامش و آسایش شان همچون هزاران هزار خانوار دیگر، در سونامی بربریت و بیداد به باد فنا رفت...


او در اواسط سال ۱۳۶۱ بخاطر مجموعه فعالیتهای سیاسی و روشنگرانه اش بر علیه حاکمان مرتجع کشور و افشاگریهایش در مورد جنایتکاران محلی استان گیلان همچون آخوند قتیل زاده حاکم شرع قاتل بندر انزلی ... دستگیر میشود و سرانجام بعد از چند ماه بازجویی و شکنجه، به ۲۰ سال زندان و تبعید محکوم میگردد که در زمستان همان سال او را بدون ملاقات با خانواده اش به زندان اصفهان تبعید میکنند.

طی سه سال اول حبس در زندان اصفهان، محمد همواره در زمره مقاومترین بچه های بند بود و بطور متناوب از امکانات معمول زندان مثل ملاقات با خانواده یا حق داشتن دکتر و دارو و درمان بصورت تنبیهی محروم میشد... البته در فرهنگ و ادبیات زندان در آن دوران، ما به این طیف از بچه های فداکار و شجاع میگفتیم «بچه های خط مقدم»، ضمن اینکه از نظر زندانبانان و پاسداران پلید، این بچه ها که همیشه تحت فشار و محرومیت بیشتری بودند «مغضوب» و «منافق» نامیده میشدند.


کما اینکه بعدها در اواخر سال ۶۴مسئولین زندان، ناتوان از شکستن «خط مقدم» مقاومت در زندان، در یک طرح شریرانه تعداد زیادی از بچه های مقاوم را از بندهای مختلف دست چین و جدا کردند و آنها را در یک ساختمان دیگر در محوطه داخلی همان زندان دستگرد در اتاقهای دربسته حبس کردند بطوریکه آن زندانیان با کمترین امکانات، حتی بطور فیزیکی هم از دیگر بندهای زندان دور شدند... پاسداران، آن باصطلاح بند جدید را «بند پنج» یا همان «بند مغضوبین» نامیدند.


در همان دوره فشار و محرومیت های پزشکی، محمد که فوتبالیست فرز و تکنیکی هم بود، دچار ناراحتی حاد و پیشرونده درد کمر و ستون فقرات شد بطوریکه گاه بصورت نیمه فلج با تحمل دردهای شدید، حتی راه رفتن معمولی هم برایش در بند و هواخوری بسیار مشکل شده بود. طبعآ معالجه اساسی و بخصوص عمل جراحی ضروری او نیازمند اجازه و تائید مسئولین زندان و دادستانی بود... در چنین شرایط حاد جسمی بود که محمد متحمل یک ضربه سنگین امنیتی هم شد...

ماجرا از این قرار بود که اطلاعات زندان در یک طرح پیچیده و بیسابقه از طریق حداقل یک فرد نفوذی در داخل بند، طی یک پروسه زمانی حدودآ یک ساله با چراغ خاموش به اطلاعات نسبتآ وسیعی در مورد مواضع واقعی و ارتباطات خاص تعدادی از زندانیان مقاوم که حساسیت زیادی هم رویشان داشت، دست یافته بود. اطلاعاتی با جزئیات دقیق از صحبتهای معمولی آن افراد گرفته تا بحثها خصوصی و سیاسی آنان با دوستان نزدیکشان در بند...


از اواسط سال ۶۴مسئولین امنیتی زندان هرازگاهی یکی از بچه های مجاهد و مقاوم بند را به بهانه تنبیه به انفرادی میبردند و در آنجا در یک پروسه چند هفته ی ضمن بازجویی های پیچیده، زندانی مزبور را مواجه با بخشی از اطلاعات کاملآ خصوصی لو رفته در مورد خودش میکردند و از طریق این شوک اطلاعاتی و ضربه روانی سعی داشتند با متزلزل کردن فرد و تخریب روحیه اش و القای بی اعتمادی کامل نسبت به جمع و روابط داخلی بند، او را از جمع منسجم بچه ها جدا کنند و سرانجام بشکنند...

تا آن جا که من میدانم این شیوه جدید «شکنجه سفید» در آن بند و در همان ایام در مورد زندانیان دلیر «سیدفخر طاهری» و «شاهرخ نوری» و «محمد طالب دوست» انجام گرفت ولی رژیم به هدف دلخواهش نرسید و باز هم در «خط مقدم مقاومت» زندانیان متوقف شد.


تمام سال ۶۵تا اوایل سال ۶۶ را با محمد عزیز هم بند بودم و رابطه صمیمانه ای باهم پیدا کرده بودیم. ضمن صحبتهای خصوصی، او با اشاره به پروژه امنیتی سال ۶۴زندان برایم توضیح داد که چطور در شرایط انفرادی مورد بازجویی قرار میگرفته و مسئولین اطلاعات زندان، گاهآ با رو کردن برخی مطالب و موضوعات کاملآ محرمانه از روابط داخلی بچه های بند، او را بهت زده میکردند... ولی آنها نهایتآ نتوانستند او را بشکنند و اطلاعاتی از او کسب کنند... و دست آخر فقط از او خواسته بودند که دیگر داخل بند با پاسدارها سرشاخ نشود و آنها هم برای معالجه دردهای طاقت فرسای کمر او اقدام میکنند.


محمد، آن جوان جسور و شورشی سواحل انزلی، آن طور که خودش میگفت در ابتدای فعالیتهای سیاسی اش در سال ۵۷ بعنوان یک دگراندیش مذهبی، گرایش بیشتری به افکار دکتر شریعتی و آرمان مستضعفین داشته ولی در ادامه مبارزات روشنگرانه اش به مجاهدین خلق می پیوندد و البته در زندان هم از بچه های محکم ومطمئن مجاهدین بود. او ذهن فعال و روحیه بالایی داشت و در کارهای تئوریک با تجربه و مسلط بود و در بند هم برای دوستانش زبان عربی تدریس میکرد.


سرانجام بعد از سالها حبس و تبعید، محمد طالب دوست در اول مرداد ماه سال ۶۷برای معالجه پزشکی بطور مشروط آزاد میشود و به اتفاق خانواده اش به بندرانزلی برمیگردد. ولی مدت کوتاهی بعد همزمان با شروع پروژه مخفیانه کشتار و قتل عام زندانیان سیاسی در سراسر ایران، در اواسط همان مرداد تب دار یکی از مسئولین امنیتی اصفهان طی تماسی به خانواده او اطلاع میدهد که او خودش را به زندان اصفهان معرفی کند. اما محمد با توجه به تجربه و شمّ سیاسی بالایی که داشته متوجه میشود که این پیام بوی خون میدهد و بسرعت از شهر زادگاهش خارج میشود و هیچ ردّی از خودش برای گشتاپوی آخوندی باقی نمیگذارد.


من بعد از آزادی دیگر هیچوقت محمد عزیز را ندیدم ولی اخیرآ با گذشت بیست و چند سال، پس از تحقیق و پیگیریهای دقیق از طریق دو سه نفر از همبندان سابق و دوستان مشترک تبعیدی، به راز دردناک دیگری پی بردم که بدینوسیله برای اولین بار پرده دیگری از جنایات هولناک ملایان تبهکار در سال ۶۷برملا میشود.


ناپدیدشدگان سیاسی


واقعیت این است که «محمد طالب دوست» بعد از چند ماه فراری بودن، تصمیم به خروج مخفیانه از کشور و رفتن به پایگاه اشرف مجاهدین میگیرد و به همین خاطر در اوائل زمستان سال شصت و هفت، ظاهرآ در یک طرح مشترک همراه با حداقل دو تن ازهمبندان سابقش «سعید غلامعلی» و «کوروش لدُنی» از یک کانال نامشخص و احتمالآ آلوده اقدام به خروج میکنند ولی متاسفانه همه آنها قبل از عبور از مرز، پشت سر هم در تور وزارت جهنمی اطلاعات میافتند و در چنگال سیاه دل ترین آدمکشان امنیتی حکومت سر به نیست میشوند... نام این سه انسان آزاده و رزمنده تا کنون در هیچ لیستی از اعدامیان و یا ناپدیدشدگان سیاسی ایران ثبت و ذکر نشده بود.


مجاهد دلیر «سعید غلامعلی» بچه اصفهان و از زندانیان مقاومی بود که از سال ۶۰ تا ۶۵در زندان بسر برد... تا آنجا که به یاد دارم او جوانی لاغر اندام و عینکی و خیلی پر جنب و جوش بود و بسیار اهل مطالعه...

زنده یاد «کوروش لدُنی» نیز فرزند دلاور خطّه خوزستان و بچه اهواز بود که در سال ۶۴بخاطر فعالیتهای سیاسی و گرایشات فکری متمایل به آرمان مستضعفین دستگیر میشود. طی حدودآ سه سال حبس در زندان اصفهان، با بچه های مجاهد دربند محشور میشود و نهایتآ با آرمان و تشکیلات آنها پیوند میخورد.

او پس از رها شدن از بند در بهار ۶۷ارتباطش را با دیگر دوستان از بند رسته حفظ میکند و در همین پروسه در یکی از پرمخاطره ترین ایام تاریخ سیاسی ایران، با یک تصمیم گیری خطیر برای ادامه مبارزه با آخوندهای دون و دین فروش، همراه با همبندان سابقش محمد و سعید... به قصد رسیدن به اشرف، به دل تاریکی و ترس میزند... تصمیمی که البته جانش را بر سر آن میگذارد ولی نامش با افتخار بعنوان «رزمنده آزادی» در تاریخ مبارزات مردم ایران زمین ثبت میشود. دلاورانی که از جان و جوانی خود گذشتند ولی بر جنایات جلادان چشم فرو نبستند!


پروژه «حذف» فیزیکی و «ناپدید» کردن مخفیانه مخالفین سیاسی، بطور سیستماتیک از همان سال ۶۷بعنوان ادامه تکمیلی پروژه قتل عام زندانیان سیاسی در دستور کار نهادهای امنیتی رژیم بود که البته بعدها با قتلهای زنجیره ایی اوج گرفت... بسیاری از زندانیان سیاسی از بند رسته در سراسر کشور طی دو سه دهه اخیر، در جریان همین طرح جنایتکارانه، مخفیانه ربوده و مظلومانه سر به نیست شدند و هیچکس و هیچ نهاد حکومتی هیچوقت هیچ مسئولیتی بعهده نگرفت.


در همین مورد خاصی هم که حالا در این نوشته برای اولین بار افشا میشود خانواده های این عزیزان برای یافتن خبری یا اثری و یا ردّی و حتی سنگ قبری ازیوسف های گم گشته شان، ماهها و سالها و بازهم سالها به هر دری زدند و به هر مقام و مرجع حکومتی مراجعه کردند... با سوز دل سوختند و چشمشان به در سفید شد و گاه دق مرگ شدند، ولی دریغ از ذره ای رحم و شفقت در تمامیت این نظام خون و جنون!

البته در ارتباط با خانواده های این سه عزیز، همچون بسیاری دیگر از خانواده «ناپدیدشدگان» سیاسی، مقامات قضایی و امنیتی رژیم طلبکارشان هم شده بودند و آنها را تهدید میکردند که « فرزندان منافق شما رفته اند به رجوی پیوسته اند و ما وثیقه هاشون را هم مصادره میکنیم!»

حتی وزارت پلید اطلاعات رژیم از قول یک مامور فرومایه اش مدعی شده بود که «محمد طالب دوست» در لیست کسانی است که گویا توسط خود مجاهدین در عراق از بین رفته و «تبخیر» شده اند! دروغ آشکاری که همه دوستان نزدیک محمد و البته قاتلین حرفه ای وزارتی خوب میدانند که محمد و یارانش هیچوقت به آن طرف مرز نرسیدند و هیچ «خبر سلامتی» هم ندادند.


داستان نیمه تمام زندگی و مبارزه و مرگ تنی چند از دلاوران زندان دستگرد اصفهان، «محمد طالب دوست» و «سعید غلامعلی» و «کوروش لدُنی»... همچون دختران آفتاب «زهره مظاهری» و «افسانه طهماسبی» و «محبوبه بهادری»، حکایت مکرر صدها زندانی سیاسی از بند رسته ای است که در سیاهترین دوران تاریخ معاصر ایران، حتی بعد از رهایی از بند و زندان، توسط فاشیسم مذهبی حاکم بر میهن، مخفیانه ربوده شدند و بیرحمانه و غریبانه به قتل رسیدند و گمنام و بی نام و نشان حتی یک گور هم در گورستان ندارند!


به جستجوی گور که هستی

پلنگان در کوه غرور خویش آرمیده اند

و زائران این گورستان

جز نعره‌های زخمی پلنگی

چیزی نخواهند شنید!

۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

ایران -یاد واره ای از مجاهد شهید مصطفی غلام ‌نژاد

 خون است و ماندگار – مجاهد شهید مصطفی غلام نژاد
 مجاهد شهید مصطفی غلام ‌نژاد

 سخنرانی محبوبه غلام‌ نژاد در سمینار قتل‌ عام۶۷ در شهر اشرف

من محبوبه غلام‌ نژاد هستم، عمویم مصطفی غلام ‌نژاد در قتل‌عام‌های سال‌67 توسط رژیم تیرباران شد، در سن‌23سالگی به‌دلیل پیوستن به مجاهدین حین خروج از مرز دستگیر شد، تا مدت زیادی از وی اطلاعی نداشتیم بعد اونو توی زندان اراک پیدا کردیم.

ابتدا بهش حکم ‌ابد دادن بعد از چند سال به 12‌سال تقلیل پیداکرد، بعد از 6سال که از محکومیتش گذشت در جریان قتل‌عام‌های سال‌67 اون را هم اعدام کردند. از اونجا که مصطفی قبل از پیوستنش به مجاهدین درس طلبگی در حوزه علمیه قم می‌خوند، و اتفاقاً از همانجا بود که با ماهیت دجالگری رژیم آشنا شد و مبارزه‌اش را ضد ‌رژیم از همانجا شروع کرد، رژیم همواره کینه وحشیانه‌ای از اون به دل داشت و این را خیلی واضح حتی جلوی خانواده هم بروز می‌داد، یکی از چیزهایی که همواره از عموی شهیدم تو ذهنم مونده مرز‌بندی تیز او به‌رغم هر شرایطی بود، یادم می‌یاد، یک‌بار که به زندان قم برای ملاقاتش رفته بودیم، به این شکل بود که توی کابین ملاقات یک پاسدار همراه زندانی همواره اونجا می‌ایستاد، حین ملاقات و یک پاسدار هم سمت خانواده می‌ایستاد که مکالمات را کامل کنترل کنند، در باز شد و پاسداری آستین شهید مصطفی را گرفت و هل داد به داخل کابین، ما که از این عمل تحت‌تاثیر قرار گرفته بودیم، ناراحت شده بودیم از این شیوه برخوردشون، عموی شهیدم تلاش می‌کرد که این صحنه را بچرخونه، با شوخی و بگو بخند شروع کرد که ما را از اون فضا خارج بکنه، از این‌طرف عموی بزرگم که همراه ما به ملاقات اومده بود برای این ‌که صحنه را بشکنه، و یه ذره از اون فشار که اون پاسدار به شهید مصطفی داشت وارد می‌کرد کم بکنه، شروع کرد به رابطه ‌زدن با اون پاسدار، شهید مصطفی تا این صحنه را دید تا اون موقع داشت بگو بخند و شوخی می‌کرد، ناگهان خیلی عصبانی و برافروخته شد و به خواهرش که در کنار ما بود گفت که به فلانی بگو اگه می‌خواد بیاد این‌جا، دل پاسداری را به دست بیاره هرگز به ملاقات من نیاد، این به‌عنوان شاخص مرز‌بندی همواره تو ذهن من حک شد، با وجودی که اون موقع سن کمی داشتم، تا این‌که در سال ‌67 ما ابتدا خبر شهادتش را از صدای مجاهد شنیدیم، بعد که پدرم برای پیگیری به زندان رفتن، بعد از مدتها که ممنوع الملاقات بود یک ساک کوچک، با یک دست لباس با یک خط از وصیت‌نامه‌اش که یادمه یک آیه قرآن بود ولی دقیقاً یادم نیست چه آیه‌ای، بهشون دادند و گفتن مبادا که مراسمی بگیرید در بزرگداشت این، یادم میاد که حتی یک پولی را از خانواده‌ام گرفتن برای ایجاد رعب و وحشت تو خانواده گفتن این پول گلوله ‌هائیه که با اون مصطفی را اعدام کردیم، یک خانواده دیگه که از یکی ازشهرستانها بود شماره قبر شهید مصطفی را توی بهشت معصومه قم به پدرم دادند، و آنجا یک خانواده‌ای که از خانواده شهدا بود که برای زیارت آمده بود، می‌گفت که چون تا دیروقت شب خاکسپاری شهدا اونجا بود صحنه را دیده که چند تا از این شهدا را خونین و مالین آوردند و آنجا به‌ خاک سپردند، در یکی از نامه‌هایی که شهید مصطفی برام نوشته بود، چند بیت شعر نوشته بود که من همواره با خوندن اون شعر از اونجایی که برام تداعی کننده پایداری و استقامت مصطفی و مصطفی‌ها است، اگه اجازه بدین چند بیتش را براتون بخونم:
ای کوه با من بگو
خورشید وقت غروب
به گوش تو چه می‌خواند
که رنگ زرد رویش
سرخ شد و برآشفت
ای کوه
بامن بگو
ستاره هنگام شب در گوش تو چه می‌خواند
که تا سحر به شادی
خندید و پرتو افشاند
ای کوه با من بگو
پرنده نزدیک صبح
برقله‌ات چه می‌دید
که شاد از آشیانه به‌سوی تو
پر کشید.
متشکرم.

۱۳۹۴ مهر ۱۵, چهارشنبه

ایران-عباس آذری از سربداران67

 مجاهد شهید عباس آذری
شهید عباس آذری در شهریور سال 1328 در شهرستان تربت حیدریه در یک خانواده مذهبی متولد شد. پس از اخذ دیپلم در همان شهر، وارد هنرستان عالی راه‌آهن شد و در سال 1350 از این هنرستان فارغ‌التحصیل و در راه‌آهن مشغول به کار شد.
حدود سه سال بعد با فعالیتهای سازمان آشنا شده و به عضویت سازمان مجاهدین خلق درآمد. در سال 1356 و با اوجگیری جریانهای انقلاب به‌طور مؤثردر این زمینه فعالیت می‌کرد به‌گونه‌یی که در تابستان 1357 در شهرستان ازنا چند بار به ساواک احضار و مورد بازجویی قرار گرفت.
بعد از انقلاب و در جریان خیزش هواداران سازمان در سال 60 دستگیر و به مدت 2سال در سبزوار زندانی شد. پس از آزادی از زندان به فعالیتهای خود در سازمان ادامه داد. در همین سالها بود که برادر کوچکترش (محمد ابراهیم) که او نیز عضو سازمان بود به همراه همسر و فرزند نوزادش در مشهد در درگیری با دژخیمان خمینی به‌شهادت رسید.
در سالهای 65 و 66 (زمان خروج عده‌یی از اعضای سازمان از کشور) وی که در امر سازماندهی و انتقال اعضای سازمان در یزد فعال بود شناسایی شده و در سال 1366 مجدداً بازداشت و زندانی شد.
در سال 1367 و در جریان اعدامهای سبعانه رژیم به خیل شهدا پیوست.
یادش گرامی

۱۳۹۴ مهر ۱۴, سه‌شنبه

ایران-راز هاي پنهان 30هزار گل سرخ سر بدار67


به نقل از گفته هاي شاهدان جنايت
بند 4 بالا تمامي ديوارها، راهرو، و اتاقهايش بوي ياراني را مي‌داد كه دو ماه پيش با هم از گوهر دشت آمده بوديم اما ديگر اثري از آنها نبود. ديگر حميد‌رضا وثوق آبكناري را در خود نداشت؛ دانشجويي كه به اشعار مولوي تسلط بسياري داشت و مدتها مسئول بند و منتخب بچه‌ها بود. ديگر صداي خنده‌هاي حسين حضرتي دانشجوي شيراز شنيده نمي‌شد، ديگر از چهره معصوم و پرصلابت عبدالحميد صفائيان دانشجوي تهران كه اسوة مقاومت در زير شكنجه بود، خبري نبود. او كه بر اثر شدت شكنجه و شلاقهايي كه به پاهايش خورده بود چندين انگشت پايش قطع شده بود، در طول سالهاي زندان شبها از درد پا تا صبح بيدار مي‌ماند و اگر كسي نمي‌دانست كه بر او چه رفته هيچ‌گاه متوجه نمي‌شد زيرا هميشه صبور و پر‌صلابت سختيها را تحمل مي‌كرد. بي‌جهت نبود كه همه او را حميد صفا صدا مي‌كردند.
بانگاهي به جاي خالي بچه ها ياد جمله يكي از جلادان در 209 افتادم. او گفته بود: «اينها همه منافق هستند، حتي يك نفرشان هم حاضر نشد توبه كند».
از بند ملي‌كشها, كه حكمشون تموم شده بود و خانواده‌هاشون منتظرشون بودن 6-5نفر بيشتر نموند. 140نفر رو حلق‌‌آويز كردن.
از بند3گوهر دشت 140نفر حلق‌آويز شدن.
از فرعي6 و فرعي14، يك نفر هم زنده نگذاشتن.
از زندانيان كرمانشاهي كه به گوهردشت تبعيد كرده بودند هيچكس نموند.
از 150 نفر بند يك اوين فقط 7نفر زنده موند.
همة زندانيان تبعيدي به اوين رو كشتن.
از بعضي شهرستانها حتي يك نفر هم زنده بيرون نيومد.
در جريان قتل‌عام در زندان قائمشهر بچه‌ها را جلو چشم همديگر اعدام مي‌كردند. برخي از شهيدان مانند محمود قلي‌پور و صفدر اولادي كه مدتها قبل, از زندان آزاد شده بودند، در جريان قتل‌عام آنها را هم از خانه‌هايشان بيرون كشيده به زندان بردند و اعدام كردند.
مصطفي جوان شادلو را در سياهكل تحت عنوان قاچاقچي دار زدند. پدر كه شاهد صحنه بود جگرش كباب شد. فرياد زد پسرم مجاهد خلق است. پدر را هم دستگير و سربه‌نيست كردند.
علي و محمد سماواتي را در همدان، عبدالرضا و محمودرضا را در شيراز به جرم دزدي و مواد مخدر اعدام كردند.
كافيست لحظه يي خودمان را جاي برادرِ «زينت حسيني و سارا عليزاده» قرار بدهيم كه در مرداد68 در تهران به جرم فساد! و مواد مخدر اعدام شدند.
پاسداران خميني در ايام قتل عام67, حتي به دختران معصوم مجاهد, قبل از اعدام رحم نكردن. در گزارش يكي از زنان مجاهد از اوين اومده:
در همين دوران خبر فتواي دوباره و حكم رسمي تجاوز به دختران مجاهد، قبل از اعدام را شنيدم. هنوز نميتوانستم يا نميخواستم به ميزان پستي و رذالت خميني و پاسدارانش باور كنم. البته اين حكم از سال60 وجود داشت، اما آن زمان مخفي و غيرعلني انجام ميشد. به دليل ويژگي خاص زن‌ستيزي در نظام آخوندي، زنان مجاهد همواره خيلي بيش از مردان، مورد شكنجه و فشار و بي‌حرمتي بودند.
در آن روزها از مجموع سه طبقه بند خواهران در اوين، فقط 2اناق باقي ماند. وقتي همه در يك جا جمع شديم، خاطره‌هاي بسياري از شهيدان را به‌ياد ميآورديم و براي هم تعريف ميكرديم:
در اين ميان دختران دانش آموزي كه طي 7سال شديدترين شكنجه ها رو تحمل كرده بودن, با پايداري و مقاومتشون پوزة جلاد رو به خاك ماليدند. در گزارش خواهران از بند رسته در زندان اوين آمده:
اسامي تعدادي از شهداي دانش‌آموز قتل عام كه من در آخرين روزها با آنها هم‌بند بودم به شرح زير است:

زهره حاج مير‌اسماعيل (هنگام دستگيري) 16 ساله بود، ليلا حاجيان 16‌ساله، سهيلا حميدي (فرشته) 16ساله، رؤيا خسروي 16ساله، مهري درخشان‌نيا 16ساله، سودابه رضازاده 15ساله، تهمينه ستوده 17ساله، سهيلا شمس 17ساله، سوسن صالحي 17ساله، منيره عابديني 16ساله، مهتاب فيروزي 15ساله، فرحناز مصلحي 15ساله، سيمين نانكلي 17ساله، گلي حامدي 17ساله، اشرف عزيزي 17ساله، مهتاب فيروزي 17ساله، مليحه اقوامي 18ساله، حوريه اكبر‌نژاد 17ساله، پروين باقري 15ساله...
: طبق گزارشات زنان از بند رسته، تحصيلات دانشگاهي خصوصاً براي زنان مجاهد يكي از جدي‌ترين عوامل حساسيت و فشار بود. اصلاً نفس دانشجو‌ بودن جرم بود.
نمونه و سمبل اين زندانيان منيره رجوي بود. حتي اگر او در يك گوشه ساكت و آرام مينشست و فقط كار ‌دستي انجام مي‌داد، باز هم تحملش نميكردند. در هر شرايطي منش و شخصيت منيره بغض و حسادت آنها را برمي‌انگيخت.
مجاهد شهيد حوريه بهشتي‌تبار نيز بهدليل تحصيلات بالايش هميشه در سلول و بندهاي تنبيهي بود. دكتر شورانگيز كريمي را از سقف آويزان كردند.پروين حائري (دانشجوي فوق‌ليسانس زبان انگليسي)، فريده رازبان (فوق‌ليسانس زبان انگليسي)، افسانه شير‌محمدي (مهندس)، فضيلت علامه (مهندس معماري)، ناهيد جليلي (ليسانس)، زهره عين‌اليقين (ليسانس)، قدسيه هواكشيان (ليسانس)، شكر محمدي (ليسانس)
هنوز آن خون داغ است. خوني كه ديوار بلند تنگنا را شكست، امروز در خيابانها مي‌جوشد
دوستان تمامي اسامي كه ذكر شد هركدام كتاب واسطوره اي بودند كه متاسفانه تنها اطلاعات به جاي مانده از آنها درحد همين سطور اندك ميباشد درجمع اوري و ذخيره اطلاعات شهيدان خاطرات وعكسها درخواست عاجزانه براي كمك وهمياري و پشتيباني دارم
اين كوچكترين و كمترين وظيفه مادرقبال آن خونهاي جوشان وحماسي است

۱۳۹۴ مهر ۱۳, دوشنبه

ایران-تسلیت درگذشت خانم طوطی پازوکی مادر نوری نیک

با كمال تأسف از در گذشت خانم طوطي پازوكي (خانم نوري)در 9 مهرماه 94 برابر با اول اكتبر 2015 در ايران، با خبر شديم. 

طوطی پازوکی مادر نوری نیک

 او مادرشهداي مجاهد، محمد  و سيمين نوري نيك  بود
محمد قهرمان  بعد از 7 سال اسارت در سال 67 سربدار شد.
قهرمان  شهید سیمین نوری نیک از جمله مجاهدان مقاومی بود که حسرت  اطلاعات را در دل بازجوهای دژخیم زندان اوین تا ابد باقی گذاشت او به خاطر این مقاومت قهرمانانه اش سر انجام زیر شکنجه به شهادت رسید.

 تمام زندگي و همه چيز ”خانم نوري“ راه و آرمان مجاهدين بود. عكس بچه هايش و يادگاريهايي از زندان آنها را به ديوار زده بود و قسم خورده بود كه در سوگ فرزندانش هرگز قطره اي اشك نريزد و هميشه ميگفت مگر بالاترين آرزوي يك مادر غير از هدايت و رستگاري فرزندانش است؟
او گاه اشعاري حماسي در وصف مجاهدين و اشرفي ها مي سرود و در مراسم يادبود شهدا آن اشعار را ميخواند.
”خانم نوري“ از سال 60 تا زماني كه در بستر بيماري افتاد، هر هفته پنجشنبه ها همراه با ديگر مادران شهدا در بهشت زهرا دور هم جمع ميشدند و ياد شهيدان را گرامي داشته و براي سلامتي، پايداري و پيروزي مجاهدين دعا ميكردند.
درگذشت ”خانم نوري“ را به خانواده هاي نوري نيك و پازوكي و به تمام خانواده هاي شهداي مقاومت تسليت ميگوييم و براي روح اين مادر بزرگوار علو درجات و مغفرت آرزو ميكنيم
دوستان برای این مادر گرامی حتما شمعی روشن کنید 

۱۳۹۴ مهر ۹, پنجشنبه

ایران-يادي از مجاهد قهرمان مرتضي برزآبادي فراهاني از سربداران قتل عام67


 مجاهد قهرمان مرتضي برزآبادي فراهاني

در كهكشانهاي سفر جاي شما خالي نيست
مرتضي برزآبادي فراهاني دانش آموز در شهر اراك بود كه براي ادامه تحصيل به تهران ميرود و در آنجا فعاليتش را بعنوان هوادار سازمان مجاهدين شروع ميكند بعداز دستگيري خاله اش در 30خرداد 60 شبانه روز دنبال وصل به سازمان بود و با تعدادي از دوستانش هسته مقاومت را تشكيل داد او در آبان 61 دستگيرشد. در مقابل اصرار خانواده اش براي اينكه كاري كند كه آزاد شود گفته بود نميتوانم وجدانم را بفروشم و اعتقادم را زير پايم له كنم براي بيرون آمدن از زندان خميني بايد خودم اعتقاد وايمانم را بفروشم از من اين ر ا نخواهيد.
 او بعداز تحمل 6سال زندان و شكنجه نهايتاً در شهريور سال 67بهمراه 11 تن از مجاهدان ديگر به شهادت رسيد او را در قطعه كوكان بهشت زهرا در اراك در به خاك سپردند
مادر نبايد گريه كني بايد به من افتخار كني من يك مجاهد خلقم توهم مادر يك مجاهد خلقي مثل اونها باش پس مثل هميشه قوي باش وبه من روحيه بده
نامه مرتضي به خواهرش از زندان
خواهر عزيزم سلام
اميدوارم حالت خوب باشد راستش براي گفتگو با تو نشستم اما قلمم ديگر نمي نوشت گويا ديگر ياراي درك آن سوي افقها را ندارد وامانده مرا مي نگرد اما در جانش شوقي از فرياد بودن اما آوائي از درونم مهربانانه دست به دامن واژه ها شد تا با تو سخن بگويد از چه نميدانم شايد ازهمه چيز آري هرگاه بر بال انديشه با تو به صحبت نشستم به انتظار پاسخي ماندم كه چرا سخني نميشنوم شايد در فكر خامم شكوفه يا غنچه نشكفته را بر حسب گل ميگويم كه بايد به جان بنشينم تا اشكال زمانه را به انتظار هدف نظاره كنم خيلي دوستت دارم به اميد اينكه در تحمل دردو رنج زمانه در پناه آشيانه مهر ومحبت خداوند شكر نعمتش را تسبيح گوئى و خدا همواره توباشد

برگرفته از فیسبوک سیما کامیا
آرزوی پرواز بر فراز اوین!
نیمه شب روز ۱۲ آبان زنگ خونه به صدا در اومد و با ورود یکی از اقوام، دلهره ای که با شنیدن زنگ نابهنگام ایجاد شده بود جای خودشو به فریادی خاموش داد.
خانواده که منتظر آزادی مرتضی بود، باخبر شد که دیگه پسرک مهربون فامیل در میان ما نیست و بعد از ماهها ممنوع الملاقات بودن حالا در گوشه ی قبرستانی سرد و خاموش آرام خفته و بالهای زخمیش دیگه دردی نداره.
ساعت ۴ صبح به خونه خواهرم رسیدیم، وقتی با خواهرم مواجه شدم زنی و مادری دیدم صورت خراشیده که با دیدن ما با آوایی حزن انگیز نوحه سر داد:
خوش اومدید البته که میخواستم برای آزادیش خبرتون کنم اما نامردا امون ندادند…گلم را پر پر کردند وای خواهر که چقدر این چهار ماه به در زندان رفتم به هر نامردی التماس کردم به پای هر نامردی افتادم تا فقط یک کلام از پسرم بشنوم….اخه میدونی که من مادرم و مادر عاشق بی درده…. گفتند که آزادش میکنند آره آزادش کردن اونهم چطوری…. گفتند سند بیارید تا آزادش کنیم، سند بردم هر روز هر روز تا امروز گفتند دیگه اینجا نباید بیایید برید این هم شماره قبرش! آخ که شماره خونه اخرتشو بهمن دادند تو بهشت زهرای اراک قطعه کودکان! آره بخدا بچه ام بزرگ نبود جوون بود طفلکی کودکی هم نکرد از بس که نگران همه بود .…

طبق گفته خواهرم، در ملاقات ها همیشه با روحیه ای شاد و صورتی خندان حاضر میشد هیچگاه از بودن در زندان شکایت نکرد و هر بار هم در مقابل بیتابی های مادر میخواست که صبر و پایداری داشته باشه و از اون میخواست که مثل یک مادر مجاهد خلق باشه و مثل خود او قوی. میگفت مامان تو منو بزرگ کردی و اینطور قوی بار آوردی پس خودت هم بایستی قوی باشی. خواهرم یکبار مادرانه ازش خواسته بود که کاری کنه که آزاد بشه و اون که خیلی ناراحت شده بود گفته بود : مامان حاضری که یک مادر دیگه به عزای بچه ش بشینه؟ به خدا من نمیتونم اینکار را بکنم، از من هم نخواه که اینکار را بکنم… و مادر که متوجه نشده بود منظور اون از این حرف چیه، پرسیده بود یعنی چی؟ اون هم اشاره به گردنش کرده بود… بعد از اون خواهرم دیگه این درخواست را تکرار نکرد.
مرتضی خودشو یک فعال سیاسی نمیدونست، میگفت: نمی تونم بی عدالتی رو ببینم نمیتونم ببینم مادرم مثل همه مادرها و زنهای دیگه سختی بکشه و مورد ظلم واقع بشه و نتونه کاری بکنه چرا که قانونی نیست که ازش حمایت کنه، چونکه نمیتونه ترک بچه هاشو بکنه و برای همین بایستی بدترین ها را تحمل کنه. چرا اینهمه فرق بایستی میون آدمها باشه؟ اینهمه فاصله؟ نمیتونم ببینم که آدمها فقط برای اینکه میخوان آزاد و شاد باشند و اینکه برای آزادی و شادی دیگران مبارزه میکنند، به زندان میرند و بخاطر ایستادگیشون بدترین آزارها و شکنجه ها را میبینند و آخر هم جونشونو فدیه این راه میکنند…. انسانهایی که زیباترین هستند و از بهترینهای این آب و خاک.
برای ما هر سال شهریور و آبان ماه یاد آور پرواز اوست. کبوتر ما با بالهایی که مدتها بود برای پرواز بیتابی میکرد در شبی از شبهای تابستان ۶۷ به دوردستها بال گشود. درود بر او و همه یارانش روزی که زاده شدند و روزی که با وفا به پیمانی که در وهله اول با خود و خدای خود داشتند سبکبال پر کشیدند.