قهرمان مجاهد سربدار مرتضی تاجیک
در ميان شهيدان قتل عام 67 هستند مجاهدان شهيدي كه 7يا گاهاً 8سال در زندان بودند بدون اينكه هويت واقعي شان را براي دژخيمان افشا كنند قيمت نه گفتن به حكومت جهل و جنايت را تمام عيار پرداختند بدون حتي يكروز ملاقات خانوادگي و ديداري با خانواده با اين انتخاب كه هيچ نام و نشاني در تاريخ از آنها بجاي نماند اما مجاهد زيستند و با نام مجاهد سر بدار نهاندند هرگز در مقابل دژخیم زبون کمر خم نکردند و ایستاده و استوار سر بردار شرف و افتخار نهادند و تا ابدیت نامشان و رسمشان را جاودانه کردندجلوههايي از مقاومت نسل فدا
از: حسين فارسيدر سال67 جنايتي در كشور ما رخ داد كه بسا رازهاي سربه مهر در آن وجود دارد. اينكه حقيقتا تعداد قربانيان اين جنايت چقدر بود؟ ممكن است هرگز مشخص نشود، اما فقط همين يك راز نيست، بلكه رازهاي ديگري هم هست كه همچنان سربه مهر مانده و معلوم نيست روزي گشوده شود يا نه. مانند اينكه قهرمانان سربدار چگونه بالاي دار رفتند و چه گفتند و چه وصيتنامههايي نوشتند، اينها رازهايي است كه دژخيمان ميدانند. اما در اين حماسه شكوهمند رازهايي هم هست كه دشمن نميداند و تا آخر هم برايش گشوده نشد، يكي از آنها اسامي و هويت واقعي برخي از اين قهرمانان پاكباز است كه تا لحظه آخر دژخيمان ازآن مطلع نشدند.
آن قهرمانان درسِ مقاومت و فدا را از معلمشان مسعود فرا گرفته بودند و بيدليل نبود كه فرياد ميزدند ”خلق جهان بداند مسعود معلم ماست“ و بر در و ديوار شهر مينوشتند: ”سمبل نسل فدا رجوي قهرمان“. آنها آموخته بودند كه در مبارزه با دشمن خدا و خلق بايد از خيلي چيزها گذشت، بايد از علايق و جاذبههاي مادي گذشت و عواطف فردي را فدا كرد.
آخر هركس كه دستي در آتش داشته و زندان را تجربه كرده ميداند كه 7سال حفظ اسرار و ندادن اطلاعات حتى اسم و هويت واقعي بها ميخواهد، يك قلم بايد از ديدار عزيزان و خانواده چشم بپوشي و با انبوه نگرانيها و دلتنگيها دست و پنجه نرم كني. يك قلم بايد منتظر عواقب لو رفتن باشي، بهخصوص دشمن در آن سالهاي اول خيلي دنبال اسم مستعار و اطلاعات بچهها بود. يك قلم بايد جواب ذهنهاي شكاك را بدهي كه چرا فلاني اصلا ملاقات ندارد و اين يكي خيلي آزار دهنده است و.....
با مواردي برخورد كرده بودم كه چندماه يا چندسال اسم مستعار داشتند، يكي از آنها شهيد محمدرضا نعيم بود، من او را از سال60 به اسم حسين افشار ميشناختم، سال65 كه پس از 4سال او را ديدم شنيدم كه درملاقات او را به اسم محمدرضا نعيم صدا ميكنند، نگاهي به او كرده و گفتم اسم تو هم مستعار بود؟ خنديد و گفت ”مگه من چمه؟ به قيافهام نميخورده اسم مستعار داشته باشم؟“ با تعجب گفتم: ”ولي تو ملاقات داشتي“ گفت ”آره ولي فقط مادرم ميتوانست بيايد، همان سال60 كه ملاقات نداشتيم، يكجوري به آنها رساندم كه به اسم حسين افشار در قزلحصار هستم، آنها هم فهميدند و پول و وسايل ميآوردند و نهايتا وقتي ملاقات راه افتاد براي اينكه چيزي خراب نشود فقط مادرم ميآمد“ .
يكروز از او پرسيدم كه وقتي اسمت مستعار بود چه احساسي داشتي؟ گفت ”راستش را بخواهي راحت شدم، چون هميشه يكي از دغدغههاي ذهنم اين بود كه يكوقت لو نرم ، اگه لو برم چي ميشه؟ بعد مجبور بودم بگويم بابام مرده كه نگويند چرا به ملاقات نميآيد. خيلي وقتها دلم ميخواست خواهر و برادرهام مثل خواهر و برادر بقيه بچهها بيان ملاقات و گاهي غبطه ميخوردم كه چرا نميتونم اونها رو ببينم. يكي از دغدغههاي ذهنم اين بود كه اگر بخواهند آزادم كنند چه پيش ميآد؟ دست آخر هم در همين داستان آزادي همه چيز لو رفت و بهسرعت بازجويي شدم و حكمم ابقا شد و خيالم راحت شد“.
اين يكي از نمونههايي بود كه پس از 5سال اسمش لو رفت اما بچههايي بودند كه درآن قتلعام سربدار شدند و دشمن هرگز به نام و نشان و اطلاعاتشان دست نيافت .
اسامي واقعي دو نفر از آن قهرمانان را بعد از قتلعامها فهميده بودم، يكي مرتضي تاجيك بود كه درشب 8مرداد67 در گوهردشت با نام مستعار مجتبى هاشمخاني و ديگري داوود اسفندياري كه هم بندمان بود و درآن مرداد خونين با نام مستعار داور جعفري در اوين سربدار و جاودانه شدند.
يكروز از او پرسيدم كه وقتي اسمت مستعار بود چه احساسي داشتي؟ گفت ”راستش را بخواهي راحت شدم، چون هميشه يكي از دغدغههاي ذهنم اين بود كه يكوقت لو نرم ، اگه لو برم چي ميشه؟ بعد مجبور بودم بگويم بابام مرده كه نگويند چرا به ملاقات نميآيد. خيلي وقتها دلم ميخواست خواهر و برادرهام مثل خواهر و برادر بقيه بچهها بيان ملاقات و گاهي غبطه ميخوردم كه چرا نميتونم اونها رو ببينم. يكي از دغدغههاي ذهنم اين بود كه اگر بخواهند آزادم كنند چه پيش ميآد؟ دست آخر هم در همين داستان آزادي همه چيز لو رفت و بهسرعت بازجويي شدم و حكمم ابقا شد و خيالم راحت شد“.
اين يكي از نمونههايي بود كه پس از 5سال اسمش لو رفت اما بچههايي بودند كه درآن قتلعام سربدار شدند و دشمن هرگز به نام و نشان و اطلاعاتشان دست نيافت .
اسامي واقعي دو نفر از آن قهرمانان را بعد از قتلعامها فهميده بودم، يكي مرتضي تاجيك بود كه درشب 8مرداد67 در گوهردشت با نام مستعار مجتبى هاشمخاني و ديگري داوود اسفندياري كه هم بندمان بود و درآن مرداد خونين با نام مستعار داور جعفري در اوين سربدار و جاودانه شدند.
مرتضي را در غروب روز 8مرداد در راهرو مرگ گوهردشت ديده بودم، سمت چپ من نشسته بود، آرام و صبور به ديوار تكيه داده بود، از من خواست كه حرفهايش را براي نفر سمت راستيام رله كنم، من اينكار را كردم و از حرفهاي او بود كه فهميدم موضوع عفو نيست بلكه كشتار است و اعدام ميكنند .
بعد از قتلعامها وقتي در يك بند جمع شده بوديم از بچههايي كه در بندِ فرعي مقابل 8 بودند در مورد مجتبي هاشمخاني پرسيدم، گفتند كه اسم واقعياش مرتضي تاجيك بود و در اين 7سال اسم و اطلاعاتش لو نرفت و هيچوقت ملاقات نداشت .
بلافاصله يادم آمد كه سالهاي قبل در اوين مردي را ديده بودم كه بدنبال پسرش ميگشت، حدس ميزد كه پسرش در 30خرداد شهيد يا دستگير شده. آن مرد كاري كرده بود كه عمدا دستگير شده و به زندان بيفتد و بندبهبند بهدنبال پسر گمشدهاش ميگشت، با هركس كه ميشنيد 30خرداد در تظاهرات بوده و يا دستگيري 30خرداد است صحبت ميكرد و نشانيهاي پسرش را كه مرتضي نام داشت ميداد و ميپرسيد آيا خبري از او ندارد؟ وي حتي درخواست كرد و به گوهردشت هم منتقل شد ولي اثري از پسرش نيافت و سرانجام بدون يافتن گمشدهاش آزاد شد. نميدانم وقتي چندسال بعد فهميده كه پسرش در گوهردشت در فاصله چند دهمتري يا حداكثر چندصدمتري او بوده چه احساسي داشته ....
يادم آمد كه شب 30خرداد دژخيمان در اوين تعدادي از خواهران و برادران ميليشيا را همانشب بدون اينكه اسمشان را بدانند به جوخه اعدام سپرده بود و بعد عكسهاي آنها را در روزنامه چاپ كرده و فراخوان داده بود كه هركس آنها را ميشناسد به دادستاني مراجعه كند، مشخص بود كه آنها از دادن اسم خودداري كرده بودند. خودم آنموقع هنوز دستگير نشده بودم چقدر تحسينشان ميكردم كه نهتنها اطلاعات بلكه حتي اسم خودشان را به دژخيمان نداده بودند، وقتي داستان مرتضي را شنيدم گفتم پس مرتضي آخرين نفر از آن ميليشياهايي ميشود كه در 30خرداد دستگير شدند و اسمشان راهم به دشمن ندادند.
بعد از قتلعامها وقتي هنوز در گوهردشت بوديم من سوابق مرتضي را از بچههايي كه در مقاطع مختلف با او بودند پرسيدم، همهاش مقاومت و ايستادگي بود، درجريان تظاهرات 30خرداد درتهران دستگير شده و اسم مستعار داده بود، دشمن هيچ اطلاعاتي در موردش نداشت، خيلي هم شكنجه شده بود اما عزمش جزمتر از اين حرفها بود، در بند2 واحد1 قزلحصار از بچههاي مقاوم و پرشور بوده و در آبانماه سال61 بعنوان تنبيهي به سلولهاي انفرادي گوهردشت منتقل شد. دشمن فكر ميكرد مرتضي حداكثر بعد از سهماه دست بالا ميكند اما دو سال انفرادي را با انبوه فشارها و شكنجهها تحمل كرد و خم به ابرو نياورد، پس از آنهم در بندها و فرعيهاي گوهردشت همه نوع سختي و محدوديت را بهجان خريده بود، هيچكجا ضعف و سستي نشان نداد و هيچكس در هيچ مقطع و در هيچ شرايطي نديده و نشنيده بود كه مرتضي شكايتي از سختيها و محدوديتها داشته باشد، برعكس هميشه و در هركجا كه پاي اعتراض و مقاومت و شكنجه و تنبيه و انفرادي و فداكاري در ميان بود مرتضي از پيشگامان و جلوداران بود. سابقهاش سراسر افتخار و مقاومت و پايداري و فدا بود. الحق كه چه شاگرد با استعداد و وفاداري بود.
فكر ميكردم كه ديگر بعد از اين دو مورد ديگر چيزي وجود ندارد، يكمورد را هنوز هم بعد از 25 سال در شك هستم و به يقين نميتوانم حرفي بزنم، اما همين اواخر موردي را شنيدم كه غافلگيرم كرد. كسي را ميشناختم كه سال59 دستگير شده بود، مدتي در سال60 همسلول بوديم و خيلي با هم شوخي ميكرديم، اسمش نادر بود، نادر آقايي صدايش ميزديم، اما در پاييز سال60 كه بچههاي دستگير شده 59 را از بند ما بردند ديگر او را نديدم تا اينكه در عيد سال66 كه چندساعتي با نفرات بند پايين قاطي شده بوديم او را ديده و روبوسي كرديم، فقط از او پرسيدم هنوز آزاد نشدهاي؟ جواب داد نه، مصاحبه ميخواهند من هم قبول نميكنم دريكي از روزهاي مرداد67 كه قتلعام در جريان بود او را در راهرو ديدم، سلام و عليك هم كرديم، اما نفهميدم چه شد، بعد هم سراغش را كه گرفتم شنيدم كه در همان مردادماه شهيد شده.
اخيرا به ليست شهدا كه نگاه ميكردم هر چه گشتم اسم نادر آقايي يا علي آقايي را پيدا نكردم، فكر كردم اشتباهي شده، شايد اصلا من اشتباه كردهام و آن كسي كه در گوهردشت ديده بودم نادر نبوده و كس ديگري بوده، شايد نادر در فاصله عيد66 تا مرداد67 آزاد شده و من خبر ندارم و... خلاصه بيشتر بهخودم شك ميكردم. تا اينكه چندي قبل از يكي از برادراني كه چندسال با او بوده سراغش را گرفتم و گفتم نادر آقايي درسال67 شهيد شده يا خير؟ گفت آره، گفتم من هرچه در ليستها گشتم اسمش نيست، گفت آخر اين اسم مستعار بوده، اسم اصليش نادر صادقكيا است.
راستش جاخوردم، انتظار نداشتم بعد از 25سال با مورد ديگري روبرو شوم، ولي واقعيت دارد، ديگر يقين كردم كه درآن مرداد خونين اشتباه نكرده بودم و آنكس كه با او سلام و عليك كرده بودم همان نادر بود .
نميدانم كه آيا هنوز مورد ديگري از اين دست وجود دارد يا نه ولي يكبار ديگر مرا بهفكر فرو برد، نادر سال59 دستگير شده، اسم و اطلاعات به دشمن نداده، از خير ملاقات هم گذشته، من نميدانم كه خانوادهاش الان ميدانند كه او كجا بوده و چه برسرش آمده يا نه، ولي ميدانم كه نادر همه آن ابتلائاتي كه بچههاي ديگر از اين دست داشتند، داشته است، اما علاوه بر آن ابتلاي ديگر نادر آزادي بود. اين چيزي است كه هركسي را وسوسه ميكند، اما نادر اين يكي را هم از سرگذرانده، دهها بار درمعرض انتخاب بوده كه مصاحبه كند يا دست نوشتهاي بدهد و آزاد شود، شايد امكانش بوده كه بدون لو رفتن اينكار را بكند و آزاد شود، شايد هم نبوده، ولي نادر از خير آزادي هم گذشت و بهقيمت ماندن و سربدار شدن حاضر نشد كوچكترين امتيازي به دشمن بدهد، درطول نزديك به 8سال كوچكترين ضعف و سستي از خود نشان نداد. او شرايط بندهاي دربسته در سالهاي60 و 61 قزلحصار را از سرگذراند، شرايطي كه بهغايت نفسگير بود، اما خمبهابرو نياورد، دو سال و اندي سلول انفرادي را با شكنجههاي طاقتفرسا تحمل كرد ولي خمبهابرو نياورد و.... نميدانم درمورد آنچه كه ديد و تحمل كرد چه ميشود گفت. فقط اينرا ميدانم كه يكچيز براي او اصل بود و آن هم فداي همهچيز بهخاطر وفاي بهعهد و پيمان و ايستادگي برسر اصول و آرمان. اين همان ارزشي است كه آدمي در مقابلش سرخم ميكند. اينها همان اسوههايي هستند كه براي هركس كه سر مبارزه و ايستادگي و وفاي بهعهد دارد سراسر درس و سرمشقاند.
و كلام آخر اينكه نميتوان همه اينها را ديد و به آموزگار اين نسل درود نفرستاد. من شعار آن روزگار نسل فدا و ايمان را تكرار ميكنم كه بر در و ديوار شهرها مينوشتند:
”درود بر رجوي سمبل نسل فدا”
”خلق جهان بداند مسعود معلم ماست“
لینک مرتبط:
بعد از قتلعامها وقتي در يك بند جمع شده بوديم از بچههايي كه در بندِ فرعي مقابل 8 بودند در مورد مجتبي هاشمخاني پرسيدم، گفتند كه اسم واقعياش مرتضي تاجيك بود و در اين 7سال اسم و اطلاعاتش لو نرفت و هيچوقت ملاقات نداشت .
بلافاصله يادم آمد كه سالهاي قبل در اوين مردي را ديده بودم كه بدنبال پسرش ميگشت، حدس ميزد كه پسرش در 30خرداد شهيد يا دستگير شده. آن مرد كاري كرده بود كه عمدا دستگير شده و به زندان بيفتد و بندبهبند بهدنبال پسر گمشدهاش ميگشت، با هركس كه ميشنيد 30خرداد در تظاهرات بوده و يا دستگيري 30خرداد است صحبت ميكرد و نشانيهاي پسرش را كه مرتضي نام داشت ميداد و ميپرسيد آيا خبري از او ندارد؟ وي حتي درخواست كرد و به گوهردشت هم منتقل شد ولي اثري از پسرش نيافت و سرانجام بدون يافتن گمشدهاش آزاد شد. نميدانم وقتي چندسال بعد فهميده كه پسرش در گوهردشت در فاصله چند دهمتري يا حداكثر چندصدمتري او بوده چه احساسي داشته ....
يادم آمد كه شب 30خرداد دژخيمان در اوين تعدادي از خواهران و برادران ميليشيا را همانشب بدون اينكه اسمشان را بدانند به جوخه اعدام سپرده بود و بعد عكسهاي آنها را در روزنامه چاپ كرده و فراخوان داده بود كه هركس آنها را ميشناسد به دادستاني مراجعه كند، مشخص بود كه آنها از دادن اسم خودداري كرده بودند. خودم آنموقع هنوز دستگير نشده بودم چقدر تحسينشان ميكردم كه نهتنها اطلاعات بلكه حتي اسم خودشان را به دژخيمان نداده بودند، وقتي داستان مرتضي را شنيدم گفتم پس مرتضي آخرين نفر از آن ميليشياهايي ميشود كه در 30خرداد دستگير شدند و اسمشان راهم به دشمن ندادند.
بعد از قتلعامها وقتي هنوز در گوهردشت بوديم من سوابق مرتضي را از بچههايي كه در مقاطع مختلف با او بودند پرسيدم، همهاش مقاومت و ايستادگي بود، درجريان تظاهرات 30خرداد درتهران دستگير شده و اسم مستعار داده بود، دشمن هيچ اطلاعاتي در موردش نداشت، خيلي هم شكنجه شده بود اما عزمش جزمتر از اين حرفها بود، در بند2 واحد1 قزلحصار از بچههاي مقاوم و پرشور بوده و در آبانماه سال61 بعنوان تنبيهي به سلولهاي انفرادي گوهردشت منتقل شد. دشمن فكر ميكرد مرتضي حداكثر بعد از سهماه دست بالا ميكند اما دو سال انفرادي را با انبوه فشارها و شكنجهها تحمل كرد و خم به ابرو نياورد، پس از آنهم در بندها و فرعيهاي گوهردشت همه نوع سختي و محدوديت را بهجان خريده بود، هيچكجا ضعف و سستي نشان نداد و هيچكس در هيچ مقطع و در هيچ شرايطي نديده و نشنيده بود كه مرتضي شكايتي از سختيها و محدوديتها داشته باشد، برعكس هميشه و در هركجا كه پاي اعتراض و مقاومت و شكنجه و تنبيه و انفرادي و فداكاري در ميان بود مرتضي از پيشگامان و جلوداران بود. سابقهاش سراسر افتخار و مقاومت و پايداري و فدا بود. الحق كه چه شاگرد با استعداد و وفاداري بود.
فكر ميكردم كه ديگر بعد از اين دو مورد ديگر چيزي وجود ندارد، يكمورد را هنوز هم بعد از 25 سال در شك هستم و به يقين نميتوانم حرفي بزنم، اما همين اواخر موردي را شنيدم كه غافلگيرم كرد. كسي را ميشناختم كه سال59 دستگير شده بود، مدتي در سال60 همسلول بوديم و خيلي با هم شوخي ميكرديم، اسمش نادر بود، نادر آقايي صدايش ميزديم، اما در پاييز سال60 كه بچههاي دستگير شده 59 را از بند ما بردند ديگر او را نديدم تا اينكه در عيد سال66 كه چندساعتي با نفرات بند پايين قاطي شده بوديم او را ديده و روبوسي كرديم، فقط از او پرسيدم هنوز آزاد نشدهاي؟ جواب داد نه، مصاحبه ميخواهند من هم قبول نميكنم دريكي از روزهاي مرداد67 كه قتلعام در جريان بود او را در راهرو ديدم، سلام و عليك هم كرديم، اما نفهميدم چه شد، بعد هم سراغش را كه گرفتم شنيدم كه در همان مردادماه شهيد شده.
اخيرا به ليست شهدا كه نگاه ميكردم هر چه گشتم اسم نادر آقايي يا علي آقايي را پيدا نكردم، فكر كردم اشتباهي شده، شايد اصلا من اشتباه كردهام و آن كسي كه در گوهردشت ديده بودم نادر نبوده و كس ديگري بوده، شايد نادر در فاصله عيد66 تا مرداد67 آزاد شده و من خبر ندارم و... خلاصه بيشتر بهخودم شك ميكردم. تا اينكه چندي قبل از يكي از برادراني كه چندسال با او بوده سراغش را گرفتم و گفتم نادر آقايي درسال67 شهيد شده يا خير؟ گفت آره، گفتم من هرچه در ليستها گشتم اسمش نيست، گفت آخر اين اسم مستعار بوده، اسم اصليش نادر صادقكيا است.
راستش جاخوردم، انتظار نداشتم بعد از 25سال با مورد ديگري روبرو شوم، ولي واقعيت دارد، ديگر يقين كردم كه درآن مرداد خونين اشتباه نكرده بودم و آنكس كه با او سلام و عليك كرده بودم همان نادر بود .
نميدانم كه آيا هنوز مورد ديگري از اين دست وجود دارد يا نه ولي يكبار ديگر مرا بهفكر فرو برد، نادر سال59 دستگير شده، اسم و اطلاعات به دشمن نداده، از خير ملاقات هم گذشته، من نميدانم كه خانوادهاش الان ميدانند كه او كجا بوده و چه برسرش آمده يا نه، ولي ميدانم كه نادر همه آن ابتلائاتي كه بچههاي ديگر از اين دست داشتند، داشته است، اما علاوه بر آن ابتلاي ديگر نادر آزادي بود. اين چيزي است كه هركسي را وسوسه ميكند، اما نادر اين يكي را هم از سرگذرانده، دهها بار درمعرض انتخاب بوده كه مصاحبه كند يا دست نوشتهاي بدهد و آزاد شود، شايد امكانش بوده كه بدون لو رفتن اينكار را بكند و آزاد شود، شايد هم نبوده، ولي نادر از خير آزادي هم گذشت و بهقيمت ماندن و سربدار شدن حاضر نشد كوچكترين امتيازي به دشمن بدهد، درطول نزديك به 8سال كوچكترين ضعف و سستي از خود نشان نداد. او شرايط بندهاي دربسته در سالهاي60 و 61 قزلحصار را از سرگذراند، شرايطي كه بهغايت نفسگير بود، اما خمبهابرو نياورد، دو سال و اندي سلول انفرادي را با شكنجههاي طاقتفرسا تحمل كرد ولي خمبهابرو نياورد و.... نميدانم درمورد آنچه كه ديد و تحمل كرد چه ميشود گفت. فقط اينرا ميدانم كه يكچيز براي او اصل بود و آن هم فداي همهچيز بهخاطر وفاي بهعهد و پيمان و ايستادگي برسر اصول و آرمان. اين همان ارزشي است كه آدمي در مقابلش سرخم ميكند. اينها همان اسوههايي هستند كه براي هركس كه سر مبارزه و ايستادگي و وفاي بهعهد دارد سراسر درس و سرمشقاند.
و كلام آخر اينكه نميتوان همه اينها را ديد و به آموزگار اين نسل درود نفرستاد. من شعار آن روزگار نسل فدا و ايمان را تكرار ميكنم كه بر در و ديوار شهرها مينوشتند:
”درود بر رجوي سمبل نسل فدا”
”خلق جهان بداند مسعود معلم ماست“
لینک مرتبط:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر