از خاطرات مجاهد شهيد عليرضا اسلامي
تابستون كه ميشد بيشتر وقتها تا دمدماي شب تو كوچه فوتبال بازي ميكرديم. . مشغول بازي بوديم كه ديدم فرح با ساكي توي دستش، وارد كوچه شد. باورم نميشد! !...
فرح خواهر بزرگترم بود كه از 16سالگي با مجاهدين آشنا شد و سال58 در ارتباط تشكيلاتي با انجمن جوانان مسلمان ايلام قرار گرفت.از تابستون سال60 كه كار خيلي سخت شده بود، پاسدارها يه هفته درميون ميريختند خونه و همه چيز رو زيرورو ميكردند. اونروزها، فرح يادداشتهاييرو كه دورِشونرو با نوارهاي مخصوصي ميپيچيد و جاسازي ميكرد، به من ميداد تا به بقيه دوستاش برسونم. يادمه يه روز درحال جابجايي نوشتهها، وقتي با يه گله پاسدار روبهرو شدم، از ترسم همه نوشتهها و جاسازيهارو انداختنم دور. وقتي به خونه رسيدم، نميدونستم چي بهش بگم. يهدفعه دلمو زدم به دريا و گفتم: فرح پاسدارارو ديدم ترسيدم، همشونو انداختم دور. فرح مكثي كرد و با خوشرويي گفت عيبي نداره، دوباره درست ميكنيم. بعد هم باحوصله همهرو نوشت و برام جاسازي كرد. كمكم فرح بهم ياد داد كه نترسم و هروقت با پاسدارها روبهرو شدم چيكار كنم تا بتونم پيامها رو صحيح و سالم به دوستاش برسونم.
فرح مدتها فراري بود تا اينكه سال62 دستگيرش كردند. اول بهش 5سال حكم دادند اما بعد از اعتراضي كه به حكم دادگاه نوشت، تونست با زرنگي محكوميتشرو به يك سال زندان تقليل بده. بعد از آزادي از زندان دوباره تلاش كرد ارتباطشرو با سازمان وصل كنه. كمكم من هم با سازمان و آرماني كه خواهرم به خاطرش يكسال شكنجه شده بود آشنا ميشدم. ميدونستم باز هم حاضره به خاطر آرمانش هرروز دستگير و شكنجه بشه. هيچي واسه خودش نميخواست. با انگيزه نجات مردم فقير و آزادي ميهنمون، حاضر بود هر سختي و مصيبتيرو تحمل كنه. منم تلاش ميكردم دركش كنم.
روزيكه به خاطر تلاش براي پيوستن به سازمان دوباره دستگيرش كردن احساس كردم همه زندگي و پشتوانهامرو از دست دادم. اما خوشبخانه چند ماه بعد آزاد شد و دوباره تلاش كرد خودشرو به ارتش آزاديبخش برسونه. تا اينكه ارديبهشت سال67 چند تا از عوامل وزارت اطلاعات وحشيانه ريختن توي خونمون و دوباره دستگيرش كردند. اون روز منم با خودشون بردند اما به خاطر ضمانت و تلاشهاي پدرم يكماه بعد آزاد شدم. همون روز فهميديم حكيمه ريزوندي و نسرين رجبي، دو تا از دوستاي فرح رو هم دستگير كردند.
تا اينكه يه روز گفتند ملاقاتها قطع شده بعد هم شنيديم زندانيارو از شهر بردن بيرون. بعضيها ميگفتن بردنشون كرمانشاه، بعضي از خونوادهها هم شنيده بودن كه بچههارو تهران بردن. پدر و مادرم به هر كسي ميتونسن مراجعه ميكردن. كارشون شده بود مراجعه به زندانها و آشناهايي كه ممكن بود بتونن ردي از فرح پيدا كنن. خلاصه به هر دري ميزدن تا خبري ازش بگيرند اما هيچ خبري نبود تا اينكه شب پنجم آذر از دادستاني ايلام تماس گرفتند و به پدرم گفتند فردا ساعت 10صبح بيا دادستاني. پدرم رفت. پاسداران در اوج بيرحمي ساك و وسايل فرح رو انداختن جلوش و گفتن: دخترترو به جرم هواداري از مجاهدين اعدام كرديم. اگه بخواين مراسم بگيرين و كسيرو دعوت كنين همهتونن رو اعدام ميكنيم. بعد هم بهش گفتن 10روز ديگه بيا محل قبر دخترترو نشونت بديم.
10روز بعد پدرم براي گرفتن آدرس مزار فرح دوباره به دادستاني مراجعه كرد. پاسدارا بهش گفتن فقط 4-3 نفر با يه ماشين سواري، بيسروصدا ميتونين برين سر قبر و برگردين. بعد هم آدرس مزاريرو روي تپههاي خارج شهر صالحآباد دادند. بالاخره همراه پدرم با دو نفر ديگه راه افتاديم. نميدونم چقدر طول كشيد تا به محلي كه گفته بودن، رسيديم.
اينجا بخشي از صالحآباد، خارج از قبرستان عمومي شهر بود. طبق نشوني پاسداران قبر شماره6 قبر فرح بود. يكي دو ساعت بعد فهميديم توي گودالي به طول 10 متر، اجساد رو روي هم ريختن.
مجاهدين شهيد حكيمه ريزوندي، نسرين رجبي، فرح اسلامي، مرضيه رحمتي، جسومه حيدري، نبي مروتي، بهزاد پورنوروز، عبادالله نادري و نصرت بختياري رو با هم توي همين گودال تلنبار كردند.
زندگی نامه جسومه حیدری
تابستون كه ميشد بيشتر وقتها تا دمدماي شب تو كوچه فوتبال بازي ميكرديم. . مشغول بازي بوديم كه ديدم فرح با ساكي توي دستش، وارد كوچه شد. باورم نميشد! !...
فرح خواهر بزرگترم بود كه از 16سالگي با مجاهدين آشنا شد و سال58 در ارتباط تشكيلاتي با انجمن جوانان مسلمان ايلام قرار گرفت.از تابستون سال60 كه كار خيلي سخت شده بود، پاسدارها يه هفته درميون ميريختند خونه و همه چيز رو زيرورو ميكردند. اونروزها، فرح يادداشتهاييرو كه دورِشونرو با نوارهاي مخصوصي ميپيچيد و جاسازي ميكرد، به من ميداد تا به بقيه دوستاش برسونم. يادمه يه روز درحال جابجايي نوشتهها، وقتي با يه گله پاسدار روبهرو شدم، از ترسم همه نوشتهها و جاسازيهارو انداختنم دور. وقتي به خونه رسيدم، نميدونستم چي بهش بگم. يهدفعه دلمو زدم به دريا و گفتم: فرح پاسدارارو ديدم ترسيدم، همشونو انداختم دور. فرح مكثي كرد و با خوشرويي گفت عيبي نداره، دوباره درست ميكنيم. بعد هم باحوصله همهرو نوشت و برام جاسازي كرد. كمكم فرح بهم ياد داد كه نترسم و هروقت با پاسدارها روبهرو شدم چيكار كنم تا بتونم پيامها رو صحيح و سالم به دوستاش برسونم.
فرح مدتها فراري بود تا اينكه سال62 دستگيرش كردند. اول بهش 5سال حكم دادند اما بعد از اعتراضي كه به حكم دادگاه نوشت، تونست با زرنگي محكوميتشرو به يك سال زندان تقليل بده. بعد از آزادي از زندان دوباره تلاش كرد ارتباطشرو با سازمان وصل كنه. كمكم من هم با سازمان و آرماني كه خواهرم به خاطرش يكسال شكنجه شده بود آشنا ميشدم. ميدونستم باز هم حاضره به خاطر آرمانش هرروز دستگير و شكنجه بشه. هيچي واسه خودش نميخواست. با انگيزه نجات مردم فقير و آزادي ميهنمون، حاضر بود هر سختي و مصيبتيرو تحمل كنه. منم تلاش ميكردم دركش كنم.
روزيكه به خاطر تلاش براي پيوستن به سازمان دوباره دستگيرش كردن احساس كردم همه زندگي و پشتوانهامرو از دست دادم. اما خوشبخانه چند ماه بعد آزاد شد و دوباره تلاش كرد خودشرو به ارتش آزاديبخش برسونه. تا اينكه ارديبهشت سال67 چند تا از عوامل وزارت اطلاعات وحشيانه ريختن توي خونمون و دوباره دستگيرش كردند. اون روز منم با خودشون بردند اما به خاطر ضمانت و تلاشهاي پدرم يكماه بعد آزاد شدم. همون روز فهميديم حكيمه ريزوندي و نسرين رجبي، دو تا از دوستاي فرح رو هم دستگير كردند.
تا اينكه يه روز گفتند ملاقاتها قطع شده بعد هم شنيديم زندانيارو از شهر بردن بيرون. بعضيها ميگفتن بردنشون كرمانشاه، بعضي از خونوادهها هم شنيده بودن كه بچههارو تهران بردن. پدر و مادرم به هر كسي ميتونسن مراجعه ميكردن. كارشون شده بود مراجعه به زندانها و آشناهايي كه ممكن بود بتونن ردي از فرح پيدا كنن. خلاصه به هر دري ميزدن تا خبري ازش بگيرند اما هيچ خبري نبود تا اينكه شب پنجم آذر از دادستاني ايلام تماس گرفتند و به پدرم گفتند فردا ساعت 10صبح بيا دادستاني. پدرم رفت. پاسداران در اوج بيرحمي ساك و وسايل فرح رو انداختن جلوش و گفتن: دخترترو به جرم هواداري از مجاهدين اعدام كرديم. اگه بخواين مراسم بگيرين و كسيرو دعوت كنين همهتونن رو اعدام ميكنيم. بعد هم بهش گفتن 10روز ديگه بيا محل قبر دخترترو نشونت بديم.
10روز بعد پدرم براي گرفتن آدرس مزار فرح دوباره به دادستاني مراجعه كرد. پاسدارا بهش گفتن فقط 4-3 نفر با يه ماشين سواري، بيسروصدا ميتونين برين سر قبر و برگردين. بعد هم آدرس مزاريرو روي تپههاي خارج شهر صالحآباد دادند. بالاخره همراه پدرم با دو نفر ديگه راه افتاديم. نميدونم چقدر طول كشيد تا به محلي كه گفته بودن، رسيديم.
اينجا بخشي از صالحآباد، خارج از قبرستان عمومي شهر بود. طبق نشوني پاسداران قبر شماره6 قبر فرح بود. يكي دو ساعت بعد فهميديم توي گودالي به طول 10 متر، اجساد رو روي هم ريختن.
مجاهدين شهيد حكيمه ريزوندي، نسرين رجبي، فرح اسلامي، مرضيه رحمتي، جسومه حيدري، نبي مروتي، بهزاد پورنوروز، عبادالله نادري و نصرت بختياري رو با هم توي همين گودال تلنبار كردند.
زندگی نامه جسومه حیدری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر