خاطراتي از زندان - سخنرانی پروین پوراقبالی در سمینار قتلعام۶۷ در شهر اشرف
.
...
بهطور خاص یک شب من با صدای جیغ و عربدههای زنان پاسدار از خواب پریدم که بزعم خودشان تکبیر میگفتند که صدای شعار مجاهدینی که برای شهادت برده میشدند شنیده نشود و تعداد زیادی از بچهها را آنشب برای اعدام بردند. روز 13شهریور بود که ما را به اتاق در بسته بند 1 پایین منتقل کردند. من وقتی خودم ... در را باز میکردند و بیرون میرفتیم تلاش میکردم که دنبال یک نشان از این بچهها بگردم
.....
در بین قتلعام شدهگان سال 67 تعدادی از مجاهدین زندانی کمتر از 16 – 17سال دستگیر شدند این بچهها حداکثر جرمشان این بود که نشریه خوانده بودند یا نشریه فروخته بودند یا در مدرسهشان هوادار بودند، در میتینگها و راهپیماییها شرکت کرده بودند یکی از خواهرانمان در گزارشی که نوشته اسامی این بچهها را گفته که برایتان میخوانم.
زهره حاج میر اسماعیل 16ساله، لیلا حاجیان 16ساله، سهیلا یا فرشته حمیدی 16ساله، رویا خسروی 16ساله، مهری درخشان نیا 16ساله، سودابه رضازاده 15ساله، تهمینه ستوده 17ساله، سهیلا شمس 17ساله، سوسن صالحی 17ساله، منیره عابدینی 16ساله، مهتاب فیروزی 15ساله، فرحناز مصلحی 15ساله، سیمین نانکنی 17ساله، اشرف عزیزی 17ساله، ملیحه اقوامی 18ساله، پروین باقری 15ساله.
تعدادی از زنان مجاهدی که در اعدام های سال 67شهید شدند دچار معلولیتهای جسمی مادر زاد بودند و یا معلولیتهایی که در اثر شکنجه در دوران حبس دچار شده بودند البته اینها گوشه کوچکی از مشاهداتی است که من و خواهران و برادرانم توانستیم به شما بگوییم و در خیلی نقاط و شهرها و زندانهای دورافتاده و گوشههای پنهانی در داخل خود اوین بود که هیچوقت خبرش نرسید و هیچ اطلاعاتی ما نداشتیم
نوبتمان نميشود؟
خاطره اي تكاندهنده از صحنه هاي اعدام سر بداران 67اززنداني سياسي سابق اصغر مهديزاده
در مقابل حسينيه 400- 300 نفر نشسته بودند. همهشان چشمبند زده و منتظر بودند..؟ چندنفر درحال نمازخواندن بودند. كناري ايستادم و از يكي از بچهها پرسيدم براي چه شما را به اينجا آوردهاند؟ گفت: «چند شب است ما را به اينجا ميآورند براي اعدام! اما نوبتمان نميشود و ما را برميگردانند». از نحوه اعدام پرسيدم. گفت: «تازه آمدهاي؟». گفتم: «آره». گفت: «پس قبل از اعدام تو را ميبرند تا اعدام ديگران را ببيني».
منتظر نشستم. يكي از پاسدارها درب حسينيه را باز كرد و گفت: «شيرعسليها چه كساني هستند؟». يك گروه از بچهها بلند شدند و با شعار «درود بر مجاهد» و «يا حسين» به طرف حسينيه رفتند. بهغير از آنها تعداد ديگري بلند شدند كه با آنها به داخل حسينيه بروند! پاسداري، جلو آنها را گرفت و گفت: «براي اعدام هم از همديگر سبقت ميگيريد!؟ اين ديگه چه جورشه!؟». يكي از بچهها گفت: «ميخواهي بفهمي چرا سبقت ميگيريم؟». پاسدار مربوطه گفت: «آره». آن زنداني گفت: «بايد در موقعيت ما قرار داشته باشي تا بفهمي، بنابراين هيچوقت نميفهمي!». همة بچهها از چنين روحيهاي برخوردار بودند. در اين يكي دو ساعتي كه منتظر بودم، حماسههايي بهچشم ديدم كه تا عمر دارم فراموش نميكنم. بهراستي در آن موقع شاهد تولد جديدي! بودم... تابهحال نهديده و نهشنيده بودم كه گروه زيادي اينچنين مرگ را بهسخره گرفته باشند!؟ با ديدن اين صحنهها مرگ برايم بسيار راحت شده بود. هرساعت يك گروه 12نفري را براي اعدام ميبردند. بچهها در اين فاصله فرصتي پيدا ميكردند و اجناسشان را از بين ميبردند. چندنفر حتي عينكهايشان را شكستند تا هيچچيز به دشمن نداده باشند...
بالاخره ساعتي بعد يك پاسدار آمد مرا صدا كرد و بهتنهايي داخل حسينيه برد.
از سقف بالاي سن 12طنابدار آويزان كرده بودند. چشمبندم را كه كنار زدند با انبوه پيكرهاي بچهها مواجه شدم كه روي هم تلنبار شده بودند! درب جنوبي حسينيه را باز كرده بودند و اجساد را از آنجا به حياط ميبردند. تعدادي از پاسداران مثل لاشخور در ميان اجساد شهيدان بهدنبال اجناسِ بهجاي مانده از آنان بودند!! اگر ساعت يا انگشتري پيدا ميكردند عربده كشيده و خبرش را به بقيه ميدادند. دو پاسدار هر كدام يك پاي مجاهدي را ميگرفتند و كشانكشان تا دم در ميبردند. در محوطه بيروني يك خودرو براي انتقال پيكر شهيدان آماده شده بود و پاسداران، شهيدان را به داخل خودرو منتقل ميكردند.
هر يكساعت يك گروه را براي اعدام وارد سالن ميكردند. زير هر طنابدار يك صندلي قرار گرفته بود. در زمانيكه من آنجا بودم يك دسته 12نفره جديد را آوردند و هر كدام را بالاي يك صندلي بردند و طنابها را به گردنشان انداختند. پاسداري كه در نزديكي من بود به من زل زده و ميخنديد. ناصريان آمد و آنهايي را كه سرود خوانده و يا شعار عليه خميني داده بودند، زير مشت و لگد گرفت و بعد آنها را از روي صندلي هل داد. اما از نفر چهارم اين بچهها بودند كه خودشان به آسمان پريده و به پرواز درميآمدند! صحنه به حدي تكاندهنده بود كه نميتوانستم باورش كنم. حالا من بودم كه به چهره پاسداران نگاه ميكردم تمام آنها مات و مبهوت مانده بودند. ناصريان كه در برابرش سقوط ايدئولوژي متعفن خميني را در برابر اراده مجاهدخلق بهچشم ميديد، براي روحيه دادن به خود! و پاسداران وارفتهاش نعره ميكشيد: «نفاق يعني همين! تا قيامت ادامه دارد». وقتي بچهها را وسط آسمان و زمين ميديدم كه دست و پا ميزنند ديگر چيزي نفهميدم. چند دقيقه بعد وقتي به هوش آمدم پاسداري مشغول آب ريختن بر روي صورتم بود. پيكرهاي بچهها هنوز بردار بودند و تاب ميخوردند. پاسداري چشمبندم را زد و مرا به بيرون برد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر