يادي از دو برادر از سر بدران 67 ابوالحسن و امير عبداللهی لاکلایه
مدتي با امير عبدالهي دريك سلول بودم، اوسال 64همراه برادرش مجيد باهم دستگير شده
بودند.
او به من گفت خيلي از سرودهاي قديمي سازمان را از حفظ نيستيم تو ميتوني سرودهاي قديمي را به من ياد بدي؟ گفتم آره، چه سرودهائي را ميخواي؟ گفت چه سرودهائى را بلدي، گفتم بله حالا ازكدومش شروع كنيم، گفت از سرود شهادت، روز 6مرداد ساعت 5بعدازظهر نيم ساعتي گذشته بود كه آخرين پاراگراف سرود را ياد گرفته بود و يك بار كامل اونو براي من خوانده بود كه ديديم پاسدار وارد سلول ماشد و گفت اميرعبدالهي چشم بند بزن بيا برون، امير رفت و ما مونديم و دلهره ها، بعداز هفت هشت ساعت، امير كه لبخند روي چهرهاش محو نميشد، با همان روحيه با همان استقامت، باهمان دلاوري آمد وشروع كرد وسائلش را جمع كردن، در يك لحظه كه پاسدار فاصله گرفته بود، پاشد يك روبوسي كرد و اين آخرين وداعمون بود در گوشم گفت: مسعود ما 78نفر بوديم بردندمان دادگاه، بهمون حكم اعدام دادند و اضافه كرد همهمون را ميزنند، همه را ميزنند. امير دلاورانه رفت و سربدار شد.
ابوالحسن عبداللهي برادر كوچكتر امير بود دوستانش او را مجيد صدا ميكردند آخوند نيري به مجيد گفته بود برادرت را اعدام كردهايم و اگر تو هم مواضع او را داشته باشي اعدام ميكنيم. ولي ما ترجيح ميدهيم ترا نكشيم، تا نسل پدرت منقطع نشود (آنها تنها پسران خانوادهشان بودند) ولي مجيد زيربار نميرفت. چندينبار در فواصل گوناگون او را به دادگاه بردند و خواستند سازمان را محكوم كند. ولي او قبول نكرد. 24-23مرداد، مجيد را بردند و ديگر
او را نديدم. او مرتباً شعري را از حافظ زمزمه ميكرد: ما درس سحر در ره ميخانه نهاديم محصول دعا در ره جانانه نهاديم
آری، از آن هنگام تا کنون، خون شهیدان قتلعام همچنان میجوشد و میجوشد تا بند از بند این رژیم خونریز بگسلد. آخر از آن خونها:
خروشی بهپا شد، که دست خدا شد، برون زآستین مجاهدان… مسعود ابویی، 7مرداد 1394.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر