زمانى كه اعدام هاى سال 67 اتفاق افتاد من 8 سالم بود. ما هفته اى يكبار ملاقات داشتيم ولى تابستون67 كه ملاقات ميرفتيم، هر هفته ميگفتن كه ملاقات نداريم. يادمه همه اضطراب و استرس داشتن و ساعت ها پشت در زندان منتظر مى مونديم كه شايد به ما ملاقات بدن ولى هر بار بي نتيجه بر ميگشتيم من با اين كه بچه بودم اين اضطراب و نگرانى رو تو چهره بزرگ تر ها و حرفاشون مى شنيدم كه داخل داره يه اتفاقايى ميفته ولى هيچ خبرى بيرون نمى اومد و نميدونستيم چه خبره
از لبای ابرای سرخ و کبود
شنیدم یکی بود و یکی نبود
همراه قصه شدم، هی دویدم
آخرش به خاطرهها رسیدم
توی بارون چکیدم با خاطره
رسیدم به دوتّـا خاتـون دوباره
یکیشون از سر «دار» پرید و رفت
یکیشون تـو خاطره چکید و رفت...
میپرّن از سر کوه توی چشام
خاطره میشن میریزن پیش پام
میدون رو جاده خط کتاب
دایره تـو دایره رو موج آب واسه موج یاد عاشق، خاطره
میکنه دستاشو قایق، خاطره
صدوبیست هزارتا قمری لب بوم
اسم به اسم با خاطرهها روبهروم...
ماه و خورشید سوار اسب کهر
شنبهها تا جمعهها خون سحر
شب به شب ستارهها شمردن و
خاطره به قصهها سپردن و
خوردن نون و نمک با خاطره
ابرای ترک ترک با خاطره
میتونم زمستونو بهار کنم
پاییز خاطره رو چه کار کنم؟
خاطرهها صف کشیدن دوباره
منو پیدا میکنن تـو خاطره
هی میخوام از نگاشون فرار کنم
خودمو تـو خاطره چه کار کنم؟
شب که شد، آسمونو ور میدارم
جای اون خاطرههامو میذارم...
اینجوری با تو یکی میشم، عزیز!
تو بمون، تـو چشم خاطره بریز...
شنیدم یکی بود و یکی نبود
همراه قصه شدم، هی دویدم
آخرش به خاطرهها رسیدم
توی بارون چکیدم با خاطره
رسیدم به دوتّـا خاتـون دوباره
یکیشون از سر «دار» پرید و رفت
یکیشون تـو خاطره چکید و رفت...
میپرّن از سر کوه توی چشام
خاطره میشن میریزن پیش پام
میدون رو جاده خط کتاب
دایره تـو دایره رو موج آب واسه موج یاد عاشق، خاطره
میکنه دستاشو قایق، خاطره
صدوبیست هزارتا قمری لب بوم
اسم به اسم با خاطرهها روبهروم...
ماه و خورشید سوار اسب کهر
شنبهها تا جمعهها خون سحر
شب به شب ستارهها شمردن و
خاطره به قصهها سپردن و
خوردن نون و نمک با خاطره
ابرای ترک ترک با خاطره
میتونم زمستونو بهار کنم
پاییز خاطره رو چه کار کنم؟
خاطرهها صف کشیدن دوباره
منو پیدا میکنن تـو خاطره
هی میخوام از نگاشون فرار کنم
خودمو تـو خاطره چه کار کنم؟
شب که شد، آسمونو ور میدارم
جای اون خاطرههامو میذارم...
اینجوری با تو یکی میشم، عزیز!
تو بمون، تـو چشم خاطره بریز...
شعر زیبایی یست نسیم جان
پاسخحذفدرود به او که همانند بقیه مجاهدین هیچگاه ننگ تسلیم را نپذیرفتند در حالی که فرهنگ تعادل قوا آنهم برای انسانهایی که در اسارت دیو جهل وجنایت یعنی خمینی ملعون بودند .همین فرهنگ وسنت در طول تاریخ بوده است و دقیقا هر بن بستی و سدی که درطول تاریخ تکامل انسان بوده با این فرهنگ انقلابی وانسانی شکسته شده ویا میشود برداشته شده یا برداشته میشود .این همان سنتی بود که خمینی ملعون را از ماه به چاه کشید ،پس به همه آنها و رهروان آنها درود می فرستم و می فرستیم .
پاسخحذفدرود برهمه قهرمانانی که با نثار جان خود راه آزاد ایران را هموار کردند
پاسخحذف