۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه

ایران-خاطره ای از مجاهد سربدار سعید طیوری که از شکنجه ها میگوید

ایران-خاطره ای از مجاهد سربدار سعید طیوری که از شکنجه ها میگوید


«وقتي زيرشكنجه بودم، يكروز من را به شيوهٌ قپاني دستبند زدند و از پا آويزانم كردند. چشم بند هم داشتم و جايي را نمي ديدم. درد به شدت عذابم مي داد و نمي دانستم در آن حالت چه كنم؟ بازجويان من را به همان صورتي كه بودم رها كردند و از اتاق بيرون رفتند. ناگهان صداي افتادن چيزي را در اتاق شنيدم. از زير چشمبند نگاه كردم، خواهري جوان با پاهاي باندپيچي شده و مجروح در كنار اتاق شاهد شكنجهٌ من بود. او خودش به خاطر شدت شكنجه ها نمي توانست راه برود، اما بعد از اينكه فهميد بازجوها از اتاق رفته اند خودش را به زمين انداخت و كشان كشان خود را به من رساند و گفت: " سنگيني ات را روي كمر من بگذار تا فشارت كمتر شود". درست در همين حال بود كه بازجويان سررسيدند و به صورت وحشيانه يي به جان خواهر افتادند. من فقط صداي خواهر را مي شنيدم كه مي گفت: "بزن دژخيم! محكمتر بزن!"»
سعيد نوشته بود: «من از شدت درد بيهوش شدم و ديگر نفهميدم با آن خواهر چه كردند».





۱۳۹۴ آذر ۱۱, چهارشنبه

ایران-یادواره مادرهمادشتی مادرمجاهدین شهید هود و فریبا دشتی

لینک کلیپ مراسم خاکسپاری مادر بزرگوار مجاهد خانم هما دشتی 

سخنرانی خانم مریم رجوی در مراسم بزرگداشت مادران 

مراسم گرامی داشت یاد مادران مجاهد 



ایران-مادر هما مادرمجاهدین شهید هود و مجاهد سربدار فریبا دشتی دار فانی را وداع گفت

لینک کلیپ درگذشت مادر بزرگوار مجاهد خانم هما دشتی از اخبار سیمای آزادی و پیام خانم مریم رجوی


خانم هما دشتی «مادر همای نازنین» مادر عزیز و مهربان همه ما زندانیان و تبعیدیان، چشم از جهان فروبست و به فرزندان جاودانه اش «هود و فریبا دشتی» پیوست. او در روز سه شنبه10آذر، شب اربعین حسینی در تهران در سن 79 سالگی درگذشت و پیکر پاکش روز چهارشنبه 11آذر در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.

دلاور مجاهد خلق «هود دشتی» نخستین فرزند شهید او، در بهمن ماه 1360 در درگیری با نیروهای سرکوبگر رژیم خمینی ، در شیراز با بدنی خونین بر خاک افتاد و مجاهد جانفشان «فریبا دشتی» بعد از تحمل چندسال زندان، در تابستان سال شصت و هفت در اوین سر به دار شد.

مجاهد خلق مریم شاه حسینی همسر هود از شهیدان عملیات کبیر فروغ جاویدان است.

دو برادر زاده و داماد این مادر، مجاهدان خلق رامین دشتی، رضا دشتی و احمد رشیدی از شهیدان قیام 30خرداد 1360 و عملیات ارتش ازادیبخش ملی ایران هستند. همچنین خواهرزاده مادر، مجاهد شهید علی علیزاده نیز در سال ۶۰ در شیراز توسط جلادان رژیم خمینی اعدام شد.

این مادر مجاهد در تمامی سالهای کارزار ضد ارتجاعی مجاهدین، در مرحله مبارزات افشاگرانه سیاسی، در نبرد انقلابی پس از 30 خرداد و هم چنین پس از شکل گیری ارتش آزادیبخش ملی و در دوران پایداری اشرف، همواره پشتیبان و یاور تمامی فرزندان مجاهدش بود.

مادر مجاهد هما دشتی و دیگر فرزندان و اعضای خانواده اش بارها توسط رژیم آخوندی دستگیر و زندانی شدند و در برابر تمامی این دشواریها، مادر پیوسته ایستادگی کرد و به حمایت از فرزندانش برخاست و مشوق آنها درمقاومت بود.

رئیس جمهور برگزیده مقاومت خانم مریم رجوی، درگذشت مادر بزرگوار مجاهد هما دشتی را به خانواده محترم دشتی تسلیت گفت و او را نمونه دیگری از استقامت و سرفرازی مادران مجاهد در نبرد علیه هیولای ارتجاع و فاشیسم دینی توصیف کرد.

خانم مریم رجوی برای این مادر مجاهد رحمت حق و علو درجات، و برای بازماندگان، صبر وسلامتی آرزوکرد.

مادر هما که سالهای متمادی برای ملاقات فرزندان آزادیخواهش، راهی زندانهای مختلف میشد و بیش از سه دهه چشم انتظار دیدار دختران رزمنده اش بود، با سینه ای مالامال از عشق به آزادی و دلی سوخته از داغ و فراق عزیزانش، سرانجام به سوی فرزندان شهیدش پرکشید.


یاد مجاهدان شهید هود و فریبا دشتی، فرزندان خانم هما دشتی و نیز پنج مجاهد و جاودانه فروغ دیگر از اعضای 

با صمیمانه ترین تسلیتها و با ابراز همدردی با خانواده های بزرگوار «دشتی»، «یازرلو»...و همه مجاهدین و مبارزین ایران زمین یادی میکنیم از مجاهد سربدار فریبا دشتی


مجاهد شهید فریبا دشتی

فریبا دختری خونگرم از خوزستان زرخیز ایران بود که بخاطر جنگ خانمان سوز ایران و عراق، همراه با خانواده اش آواره اصفهان و تهران شده بودند. با شروع سرکوب سراسری و موج کشتارها توسط خمینی تبهکار در سال شصت، برادر دلیرش «هود دشتی» دانشجوی دانشگاه توسط پاسداران در شیراز به قتل میرسد. فریبا سال ۶۲ دستگیر میشود و در اوین بجرم هواداری از مجاهدین خلق به ۶ سال حبس محکوم میگردد

اوایل سال ۶۶ فریبا بجرم «سر موضع بودن» و برای تنبیه بیشتر، بهمراه تعداد دیگری از بچه های بند همچون سوسن صالحی، مژگان سربی، زهره حاج میراسماعیلی، ناهید تحصیلی، مریم محمدی بهمن آبادی و... به زندان مخوف گوهر دشت منتقل شدند. آنها پس از چند ماه انفرادی و فشار و ضرب و شتم و اعتصاب غذا، پائیز ۶۶ دوباره به اوین و به بند تنبیهی «سالن یک» در طبقه اول ساختمانی که ما قرار داشتیم منتقل شدند.

در زندان دختر آزاده‌ای بود و با همه همبندانش جدا از مواضع سیاسیشان رابطه خوب و صمیمانه‌ای داشت و با شوخیها و داستانهای طنز‌آمیزش شادی و نشاط همرنجیرانش می شد. طنزهای فی البداهه او در مورد پاسداران و چند توّاب انگشت شمار و آلت دست رژیم، آنقدر کمیک و خنده دار بود که باعث تغییر فضای اتاق میشد و صدای خنده ، سکوت و غم محیط زندان را از بین می برد

بدنبال درگیریهای مداوم، بچه های مجاهد تصمیم گرفتند به عنوان اعتراض به شرایط ناامن بند از گرفتن دارو و همینطور اقلام ضروری از فروشگاه زندان و هر آنچه که در دست آن آدم فروشان بود خوداری کنند

به همین خاطر ذخیره خیلی محدود غذایی بند، بسرعت ته کشید و طبعآ روز به روز وضعیت جسمی بچه ها نیز تحلیل می رفت. فریبا طبق معمول بر فضا غالب شد و در حالی که یک لیوان پلاستیکی همراه با آب قند ( تنها دارایی سلول) را مثل پاندول بالای سرم حرکت می داد گفت: پاشو اینو بخور که ازش اینقدر انرژی می گیری که می تونی بری فضا!

بالاخره در مرداد 67 فریبای قهرمان به عهدش وفا کرد و سر بدار شد و یاد و  نام و راه و رسم مجاهدت و سرشاری و سرزندگیش برای همیشه تاریخ جاودانه ماند

پیام خانم مریم رجوی:‌ سلام بر مادر شهيدان مجاهد خلق، هما دشتي  

یادداشتی از خاطرات حامد یازرلو  

«دفنشان کردند، غافل از اینکه آنها بذر بودند
*
*
زمان:ظهر یک روز پاییزی در بیست و هشت سال پیش.
مکان: اهواز، شهرک دانشگاه
از مدرسه برمی گشتم. هفت سالم بود. از سرویس مدرسه پیاده شدم. خانه درش باز بود. از دری که به آشپزخانه باز می شد وارد شدم. هیچکس نبود. در اتاقهای دیگر هم هیچکس نبود. عجیب بود. سکوتِ خانه وحشتم را دو چندان کرد. وضعیت غیرعادی بود. درِ آخرین اتاق را که باز کردم، همه آنجا بودند. آرام می گریستند. آرام تر از همیشه.
طبق آخرین اطلاع، خاله فریبا در زندان اوین بود. ملاقاتها از قبل ازعید نوروز قطع شده بود. در یکی از آخرین ملاقاتها، خاله فریبا به مامان هما (مادر بزرگم) گفته بود که «ما از اینجا زنده بیرون نمیایم. این رو مطمئن باشید» و در آخرین ملاقات به بهانه ی تعریف کردن خوابی که چند شب قبل دیده بود، گوشی را دست مامان هما داده بود که چه اتفاقاتی احتمالا در شرف وقوع است. گفته بود که در خواب دیده دایی هودِ شهید از سوی دیگرِ رودخانه، گل سرخی به سویش می آورد و وقتی که خاله گل سرخ را می گیرد، دایی او را به آن سوی رودخانه می کشد. ای کاش می گفت چه چیزهایی به چشم دیده که برای ما چنین پیامی فرستاد.
مامان هما و بابا ممد (پدر بزرگم) که بعد از ماهها بی خبریِ محض، در یکی از روزهای پاییز به امیدِ ملاقات با خاله فریبا به زندان اوین رفته بودند، حالا از تهران به اهواز برگشته بودند، با یک ساک. می گفتند وقتی که به درِ سالن ملاقات رسیده بودند، با دیدن شیون خانواده های دیگر متوجه می شوند که چه خبر وحشتناکی در انتظارشان است. پاسدارها بابا ممد را به داخل قسمت خودشان صدا می کنند. بابا ممد می رود و با ساک خاله فریبا، که چیزی به پایان حبسش نمانده بود، بر می گردد. بعدها مامان هما می گفت در همان لحظاتِ شوک، صحنه دیگری را می بیند که غم خودش را برای چند لحظه فراموش می کند. مادری با در دست داشتن شش ساک از در بیرون آمده بود.
دژخیمانی که خاله فریبا را در سن بیست و پنج سالگی یا همین حدودها بعد از گذراندن پنج سال حبس حلق آویز کرده بودند... ای وای از سنگینی دلهایشان! ... تکرار می کنم. دژخیمانی که خاله فریبا را در سن بیست و پنج سالگی یا همین حدودها، بعد از گذراندن پنج سال حبس، حلق آویز کرده بودند، هنگامی که ساکش را به پدر بزرگم می دادند گفته بودند اگرمراسم بگیرید یا صدایتان از خانه بیرون بیاید با شما همان می کنیم که با دخترتان کردیم. اگر کسی روایتی سراغ دارد که یزید بن معاویه به بازماندگان عاشورا چنین حرفی زده باشد و چنین تهدیدی کرده باشد لطفا با من در میان بگذارد!
حالا اهل خانه همه آرام می گریستند.
بار اول نبود. هفت سال بود که «لباس سیاه» جزء لاینفک مفهوم «مادر» بود. شاید وقتی که در را باز کردم غافلگیر شده بودند. شاید خواستند از موضوع چیزی نفهمم و وضعیت را عادی جلوه دهند. نمیشد. هیچکس چیزی نمی گفت. گریه ها که کمتر شد، مامان هما بریده بریده گفت:«حامد دیگه بزرگ شده. میدونه که دیگه خاله فریبا نداره
پذیرفتن اینکه «دیگه خاله فریبا ندارم»، حالا هر چقدر هم که بزرگ شده باشم، به همین سادگی ها نبود! این بار، این من بودم که می خواستم وضعیت را عادی جلوه دهم. نمیشد. از اتاق بیرون زدم و در خلوت گوشه ی حیاط ترکیدم. «من دیگه خاله فریبا نداشتم
*
از همان زمان ها تا امروز، برای زنده نگه داشتن شعله ای که خاله فریبا و هزارن «فخر ایران و ایرانیِ» دیگر با «نه» گفتن به «هیئت مرگ» و خندیدن به هیبت مرگ در دلمان افروختند، بر سر این حاصلخیزترین جلگه ی ایران، «خاوران»، با هرکس که دل در گرو آرمان آزادی دارد، میثاق بسته ایم. اگرچه نشانی از مزارش حتی تا به امروز نداریم، اما تا زنده ایم نقشش بر لوح دل وجانمان، و به عدالت سپردن اشرارِ مسببِ این جنایت هولناک آرزویمان است. اصل بقاء شصت و هفت می گوید: «شقاوت پیشگان شصت و هفت نه فراموش می شوند و نه بخشیده. بلکه رسواییِ تبهکاریشان از نسلی به نسل دیگر منتقل می گردد.» بغض گلوگیر بیست و هشت ساله ی شصت وهفت، بالاخره یک جایی خواهد ترکید. بیاید آن مبارک روزی که مادران سیاهپوش، داغدارانِ زیبا ترین فرزندان آفتاب و باد، از سجاده ها سر برگیرند!