۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه

ایران-شقاوت و جنايت خميني در قتل عام زندانيان مجاهد در سال67

شقاوت و جنايت خميني در قتل عام زندانيان مجاهد در سال67 - از پيام مسعود رجوي به مناسبت 22بهمن
شيخ در شقاوت و جنايت به اضعاف روي دست شاه بلند شد. آن قدر که منتظري (جانشين وقت خميني) در بحبوحه قتل عام مجاهدين به خميني نوشت: ”جنايات اطلاعات شما و زندانهاي شما روي شاه و ساواک شاه را سفيد کرده است (و) من اين جمله را با اطلاع دقيق مي گويم“.
به دنبال آتش بس تحميلي در جنگ ضدميهني، خميني براي حفظ نظام به خط و امضاي خودش همه مجاهدين زنداني را «محکوم به اعدام» کرد و با الگوبرداري از اجداد مسلکي خود ابن ملجم و ابن زياد و آخوند شمر ذي الجوشن، نوشت:
«رحم بر محاربين ساده انديشي است. قاطعيت اسلام در برابر دشمنان خدا از اصول ترديدناپذير نظام اسلامي است. اميدوارم با خشم و کينه انقلابي خود نسبت به دشمنان اسلام رضايت خداوند متعال را جلب نماييد. آقاياني که تشخيص موضوع به عهده آنان است وسوسه و شک و ترديد نکنند و سعي کنند ”اشدّاء علي الکفار“ باشند…»
بعد هم در پاسخ به سؤال رئيس قضاييه اش درباره تعيين تکليف زندانياني که هنوز محاکمه نشده اند و زندانياني که حکم حبس گرفته و مقداري از زندانشان را هم کشيده اند، خميني اضافه کرد:
«در تمام موارد فوق، هر کس در هر مرحله، اگر بر سر نفاق باشد، حکمش اعدام است. سريعاً دشمنان اسلام را نابود کنيد… - روح الله الموسوي الخميني».
به خاطر همين جنايتها؛ به خاطر 120هزار اعدام از ميان نيم ميليون زنداني سياسي شکنجه شده، به خاطر مجازاتهاي ضدانساني، به خاطر سرکوب زنان، به خاطر سرکوب اقليتهاي ديني، به خاطر سرکوب مليتها و به خاطر صدور تروريسم و ارتجاع است، که اين رژيم تا کنون 49 بار توسط جامعه بين المللي در مجمع عمومي ملل متحد و کميسيون حقوق بشر ملل متحد محکوم شده است. مطلعين و دست اندرکاران سياسي به روشني مي دانند که به دست آوردن هر کدام از اين محکوميتها در وضعيت کنوني جهان طي اين ساليان به راستي بيشتر و بالاتر از کوه کندن است. کوهي از درد و دريايي از رنج و خون مردم ايران و فرزندان رشيدش.
خميني و دموکراسي
گفتم که جانشين خميني به او نوشت که اين رژيم در جنايت و شقاوت از شاه بسا فراتر رفته است. حالا بشنويد از اولين نخست وزير خميني (يعني بازرگان).
به مناسبت دهه زجر يک سرآخوندي در تلويزيون رژيم نقل مي کرد که در همان اوايل ورود خميني به تهران و در هنگامي که هنوز در مدرسه علوي ساکن بوده، نامه يي از بازرگان آوردند که در مورد نام رژيم جديد، پيشنهاد کرده بود: «پيشنهادش اين بود که حکومت دموکراسي جمهوري اسلامي ايران باشد. من کاملاً يادم هست، امام اين نامه را تا کردند، اون کلمه دموکراسي را با ناخن همان کلمه را با ناخن کندند، پاره کردند، انداختند دور. بعد نامه را باز کردند دادند دست آن کسي که آورده بود، فرمود حکومت جمهوري اسلامي، نه يک کلمه زياد، نه يک کلمه کم…».
از اين همه خصومت و کين توزي خميني با دموکراسي، حتي در حد پيشنهاد بازرگان، نخست وزير دولتي که خودش آورد و آن را «حکومت خدايي» ناميد و «دولت امام زمان» لقب داد، تعجب نکنيد. خميني ولايت فقيه را «جعل قيم براي صغار» تعريف کرده و تصريح کرده بود که «قيم ملت با قيم صغار از لحاظ وظيفه و موقعيت هيچ فرقي ندارد». اين، همان سنگ بناي حاکميت آخوندي و قانون اساسي آخوندهاست. همان قانون اساسي که خاتمي «هر گونه سخني از تغيير» آن را «خيانت» اعلام کرد.
دموکراسي وحياني



آخوند خاتمي در آغاز دور دوم رياست خود تصريح کرد که «شرعيت و الهي بودن حکومت ديني ناشي از رأي مردم نيست و اين جنبه حکومت ديني، وحياني است و آراي ملت نقشي در مشروعيت الهي آن ندارد» (رسالت 24تير80).
حالا به ما بگوييد که ما ادا و اطوار خامنه اي و خاتمي درباره حاکميت مردم و مردم سالاري را باور کنيم يا دموکراسي وحياني در حکومت ديني مطلوب خاتمي را؟!
کدام دين و آيين؟
راستي کدام دين و آيين؟ محمدي يا سفياني؟ دين علي يا دين معاويه؟ آيين حسيني يا شرع يزيدي؟ راستي اين کدام دين و آيين است که اين چنين بي دريغ خون مي ريزد و حق حاکميت يک ملت را غصب مي کند، حرث و نسل آن را هلاک و تباه مي کند و ابعاد فساد و چپاول و غارت آن نجومي است؟ ولي فقيه و امامهاي اين دين را که خميني و خامنه اي باشند، شناختيم. رؤساي جمهوري و مردم سالاري آنها، رفسنجاني و خاتمي را هم ديديم. ”کتاب“ خون نوشته قانون آنها را هم خوانديم. منظورم همين قانون ضدانساني مجازات به اصطلاح اسلامي آنهاست که در ماده 190 «حد محاربه» را «4 چيز» نوشته است: ”1 - قتل 2 - آويختن بدار 3 - اول قطع دست راست و سپس پاي چپ 4 - نفي بلد“.
در ماده 195 هم مقرر مي کند «مصلوب کردن مفسد و محارب به صورت زير انجام مي گردد: الف - نحوه بستن موجب مرگ او نگردد. ب- بيش از سه روز بر صليب نماند و اگر در اثناي سه روز بميرد مي توان او را پايين آورد. ج- اگر بعد از سه روز زنده بماند نبايد او را کشت».
و اينهم ماده 196: «بريدن دست راست و پاي چپ مفسد و محارب به همان گونه يي است که در ”حد سرقت“ عمل مي شود».
اما ”حد سرقت“ در ماده 201 کتاب مجازات که ام الکتاب اين رژيم است به شرح زير مشخص شده است:
«الف- در مرتبه اول قطع چهار انگشت دست راست سارق از انتهاي آن به طوري که انگشت شست و کف دست او باقي بماند. ب- در مرتبه دوم قطع پاي چپ سارق از پايين برآمدگي به نحوي که نصف قدم و مقداري از محل مسح او باقي بماند.
ج- در مرتبه سوم حبس ابد
د- در مرتبه چهارم اعدام ولو سرقت در زندان باشد».
در ماده 300 ام الکتاب آخوندها در مبحث ديه تصريح شده است «ديه قتل زن مسلمان خواه عمدي، خواه غيرعمدي نصف ديه مرد مسلمان است».
البته ما به ازاي اين وضعيت نيمه بها در ماده 300، امتياز شايان توجهي در ماده 102 به زن در هنگام سنگسار داده شده است! گوش کنيد:
«ماده 102- مرد را هنگام رجم تا نزديکي کمر و زن را تا نزديکي سينه در گودال دفن مي کنند آنگاه رجم مي نمايند».
و شگفتا از ماده 258 که مي گويد «هر گاه مردي زني را به قتل رساند، ولي دم حق قصاص قاتل را با پرداخت نصف ديه دارد». يعني مرد اگر دو زن را بکشد قصاص مشابه دارد والا وقتي که فقط يک زن را بکشد، ابتدا بايد ما به ازاي پول خون زني را که نکشته به خانواده قاتل پرداخت نمود تا شايان قصاص باشد.
بسيار خوب، حالا که امام و رؤساي مردم سالاري و ام الکتاب رژيم آخوندي را شناختيم، فقط يک سؤال باقيست که پيامبر و خداي اينها کيست؟ آن ديني که به گفته حاجي خاتمي، ”سرمايه هاي ارزنده“ آن دژخيمان وزارت اطلاعات، و ”نيروي آرماني“ اش سپاه پاسداران، و ”خدمتگزار“ ش لاجوردي است، خدا و پيامبرش کيست؟
قرآن مي گويد: افرأيت من اتخذ الهه هويه و اضله الله علي علم و ختم علي سمعه و قلبه و جعل علي بصره غشاوه…
ديدي آيا آن را که هوا و هوس خويشتن را خداي خود قرار داد و گمراه گرديد و خدا مهر نهاد بر گوش و دلش و بر ديدگانش پرده افکند. …
و ياد عارف آزاده عين القضات همداني به خير که او را هم فقيهان مرتجع در قرن ششم هجري در همدان بدار کشيدند. او هم با الهام از قرآن مي گفت: هر چه دلبند توست، خداوند توست. و هر چه هواي توست، خداي توست.
خوب، اين از خداي اينها. در مورد پيامبرشان هم، بگذاريد تاريخ ايران و تاريخ اسلام قضاوت کنند که پيامبر اينها محمد حبيب، همان رحمه للعالمين است يا ابوجهل و ابولهب؟
اما به رغم اين همه ويراني و جنگ و جنون و جنايت، آخوندهاي حاکم يک کار و فقط يک کار را نتوانستند انجام بدهند. نتوانستند مقاومت و انقلاب را نيست و نابود کنند. ارتجاع کمر به فرو کشتن و خاموش و خاکستر کردن انقلاب بسته بود. اما به يمن مقاومت سازمان يافته، به يمن مجاهدت بيکران فرزندان رشيد ملت ايران و به يمن پاکبازي رزم آوران ارتش آزادي ستان چنين نشد. اخگر سوزان و فروزان مقاومت و آزادي، 23سال در مهيب ترين رويارويي تاريخ ايران بين ارتجاع و انقلاب، پيوسته شعله ور باقي ماند. کشاکش خونين، سهمگين و پر توفان که همان مسأله بود و نبود يعني نبرد سرنوشت و حاکميت ملت ايران است
ا #ایران #قتل عام67 #مجاهدین #خمینی #مسعود رجوی

آرش کمانگیرایران : ایران - خوزستان مسجدسلیمان گرامی باد خاطره مجاهد ش...

آرش کمانگیرایران : ایران - خوزستان مسجدسلیمان گرامی باد خاطره مجاهد ش...:   ایران- خوزستان مسجدسلیمان - مزارمجاهد شهید پروین بهداروند امروز که این ابر سیه شد سنگین                          درون سینه ...

ایران- قتل عام67-رازهاي پنهان 30هزار گل سرخ سر بدار67



راز هاي پنهان 30هزار گل سرخ سر بدار67

به نقل از گفته هاي شاهدان جنايت بند 4 بالا تمامي ديوارها، راهرو، و اتاقهايش بوي ياراني را مي‌داد كه دو ماه پيش با هم از گوهر دشت آمده بوديم اما ديگر اثري از آنها نبود. ديگر حميد‌رضا وثوق آبكناري را در خود نداشت؛ دانشجويي كه به اشعار مولوي تسلط بسياري داشت و مدتها مسئول بند و منتخب بچه‌ها بود. ديگر صداي خنده‌هاي حسين حضرتي دانشجوي شيراز شنيده نمي‌شد، ديگر از چهره معصوم و پرصلابت عبدالحميد صفائيان دانشجوي تهران كه اسوة مقاومت در زير شكنجه بود، خبري نبود. او كه بر اثر شدت شكنجه و شلاقهايي كه به پاهايش خورده بود چندين انگشت پايش قطع شده بود، در طول سالهاي زندان شبها از درد پا تا صبح بيدار مي‌ماند و اگر كسي نمي‌دانست كه بر او چه رفته هيچ‌گاه متوجه نمي‌شد زيرا هميشه صبور و پر‌صلابت سختيها را تحمل مي‌كرد. بي‌جهت نبود كه همه او را حميد صفا صدا مي‌كردند.
بانگاهي به جاي خالي بچهها ياد جمله يكي از جلادان در 209 افتادم. او گفته بود: «اينها همه منافق هستند، حتي يك نفرشان هم حاضر نشد توبه كند».
از بند ملي‌كشها, كه حكمشون تموم شده بود و خانواده‌هاشون منتظرشون بودن 6-5نفر بيشتر نموند. 140نفر رو حلق‌‌آويز كردن.
از بند3گوهر دشت 140نفر حلق‌آويز شدن.
از فرعي6 و فرعي14، يك نفر هم زنده نگذاشتن.
از زندانيان كرمانشاهي كه به گوهردشت تبعيد كرده بودند هيچكس نموند.
از 150 نفر بند يك اوين فقط 7نفر زنده موند.
همة زندانيان تبعيدي به اوين رو كشتن.
از بعضي شهرستانها حتي يك نفر هم زنده بيرون نيومد.
در جريان قتل‌عام در زندان قائمشهر بچه‌ها را جلو چشم همديگر اعدام مي‌كردند. برخي از شهيدان مانند محمود قلي‌پور و صفدر اولادي كه مدتها قبل, از زندان آزاد شده بودند، در جريان قتل‌عام آنها را هم از خانه‌هايشان بيرون كشيده به زندان بردند و اعدام كردند.
مصطفي جوان شادلو را در سياهكل تحت عنوان قاچاقچي دار زدند. پدر كه شاهد صحنه بود جگرش كباب شد. فرياد زد پسرم مجاهد خلق است. پدر را هم دستگير و سربه‌نيست كردند.
علي و محمد سماواتي را در همدان، عبدالرضا و محمودرضا را در شيراز به جرم دزدي و مواد مخدر اعدام كردند.
كافيست لحظهيي خودمان را جاي برادرِ «زينت حسيني و سارا عليزاده» قرار بدهيم كه در مرداد68 در تهران به جرم فساد! و مواد مخدر اعدام شدند.
پاسداران خميني در ايام قتل عام67, حتي به دختران معصوم مجاهد, قبل از اعدام رحم نكردن. در گزارش يكي از زنان مجاهد از اوين اومده:
در همين دوران خبر فتواي دوباره و حكم رسمي تجاوز به دختران مجاهد، قبل از اعدام را شنيدم. هنوز نميتوانستم يا نميخواستم به ميزان پستي و رذالت خميني و پاسدارانش باور كنم. البته اين حكم از سال60 وجود داشت، اما آن زمان مخفي و غيرعلني انجام ميشد. به دليل ويژگي خاص زن‌ستيزي در نظام آخوندي، زنان مجاهد همواره خيلي بيش از مردان، مورد شكنجه و فشار و بي‌حرمتي بودند.
در آن روزها از مجموع سه طبقه بند خواهران در اوين، فقط 2اناق باقي ماند. وقتي همه در يك جا جمع شديم، خاطره‌هاي بسياري از شهيدان را به‌ياد ميآورديم و براي هم تعريف ميكرديم:
در اين ميان دختران دانشآموزي كه طي 7سال شديدترين شكنجهها رو تحمل كرده بودن, با پايداري و مقاومتشون پوزة جلاد رو بهخاك ماليدند. در گزارش خواهران از بند رسته در زندان اوين آمده:
اسامي تعدادي از شهداي دانش‌آموز قتلعام كه من در آخرين روزها با آنها هم‌بند بودم به شرح زير است:
زهره حاج مير‌اسماعيل (هنگام دستگيري) 16 ساله بود، ليلا حاجيان 16‌ساله، سهيلا حميدي (فرشته) 16ساله، رؤيا خسروي 16ساله، مهري درخشان‌نيا 16ساله، سودابه رضازاده 15ساله، تهمينه ستوده 17ساله، سهيلا شمس 17ساله، سوسن صالحي 17ساله، منيره عابديني 16ساله، مهتاب فيروزي 15ساله، فرحناز مصلحي 15ساله، سيمين نانكلي 17ساله، گلي حامدي 17ساله، اشرف عزيزي 17ساله، مهتاب فيروزي 17ساله، مليحه اقوامي 18ساله، حوريه اكبر‌نژاد 17ساله، پروين باقري 15ساله...
: طبق گزارشات زنان از بند رسته، تحصيلات دانشگاهي خصوصاً براي زنان مجاهد يكي از جدي‌ترين عوامل حساسيت و فشار بود. اصلاً نفس دانشجو‌ بودن جرم بود.
نمونه و سمبل اين زندانيان منيره رجوي بود. حتي اگر او در يك گوشه ساكت و آرام مينشست و فقط كار ‌دستي انجام مي‌داد، باز هم تحملش نميكردند. در هر شرايطي منش و شخصيت منيره بغض و حسادت آنها را برمي‌انگيخت.
مجاهد شهيد حوريه بهشتي‌تبار نيز بهدليل تحصيلات بالايش هميشه در سلول و بندهاي تنبيهي بود. دكتر شورانگيز كريمي را از سقف آويزان كردند.پروين حائري (دانشجوي فوق‌ليسانس زبان انگليسي)، فريده رازبان (فوق‌ليسانس زبان انگليسي)، افسانه شير‌محمدي (مهندس)، فضيلت علامه (مهندس معماري)، ناهيد جليلي (ليسانس)، زهره عين‌اليقين (ليسانس)، قدسيه هواكشيان (ليسانس)، شكر محمدي (ليسانس)
هنوز آن خون داغ است. خوني كه ديوار بلند تنگنا را شكست، امروز در خيابانها مي‌جوشد
دوستان تمامي اسامي كه ذكر شد هركدام كتاب واسطوره اي بودند كه متاسفانه تنها اطلاعات به جاي مانده از آنها درحد همين سطور اندك ميباشد درجمع اوري و ذخيره اطلاعات شهيدان خاطرات وعكسها درخواست عاجزانه براي كمك وهمياري و پشتيباني دارم

اين كوچكترين و كمترين وظيفه مادرقبال آن خونهاي جوشان وحماسي است

جنایت علیه بشریت  #خمینی  #مجاهدین خلق ایران#

ایران- قتل عام67-یاد بودمجاهدین شهید سعید و مجید ملکی انارکی دو برادر سر بدار

سعيد و مجيد ملكي اناركي هر دو سال 60 دستگير شده بودند، ابتدا 4 - 5 سال حكم گرفتند ولي چون برسر مواضعشان بودند رژيم آنها را آزاد نكرد و به آنها حكم ابد داد. پدرشان بعد از شنيدن خبر حكم ابدِ پسرانش بيمار شد و بعد از چندماه فوت كرد.
يكي از آشنايان آنها ميگويد: وقتي پدرشان فهميده بود كه به آنها ابد دادهاند چندماه طول نكشيد كه درگذشت، در حقيقت فوت اين پدر هم دراثر فشارهاي ناشي از خبر حكم ابد دو پسرش سعيد و مجيد بود.
پاسداران به سعيد و مجيد گفته بودند توبه كنيد و برويد از خواهر كوچكتر خودتان نگهداري كنيد، ولي آنها ميگفتند شما اين آرزو را بهگور خواهيد برد كه بتوانيد با اينگونه بهانه ها ما را به توبه كردن واداريد.
خانواده شهيد محمود آژيني
محمود اهل تهران و ساكن سرپل امامزاده معصومه درجنوب غرب تهران بود. محمود در سال60 دستگير و در بيدادگاه رژيم به 15سال زندان محكوم شد. پدرش كفاش بود و هميشه از دوستان محمود به‌گرمي پذيرايي ميكرد. مادرش هم به همه بچه هاي زندان عشق ميورزيد.
در يكي از ملاقاتها زندان محمود، مجاهد شهيد اشرفي عليرضا طاهرلو را به كابين ملاقات خودش برد و او را به مادرش معرفي كرد، در ملاقات بعد مادرِ محمود ژاكتي را كه بين در حد فاصل دوملاقات بافته بود به داخل زندان فرستاد و به محمود گفت «كه اين ژاكت را براي عليرضا بافته و خواسته بود كه ژاكت را به عليرضا بدهد). محمود را در مرداد سال67 را در زيرزمين 209 بدار آويختند.
شهيد عليرضا طاهرلودر گزارشي آورده است:
بعد از آزادي از زندان براي ديدار خانواده محمود به خانه آنها رفتم. مادرش را كه ديدم چنان مرا در آغوش گرفته و ميفشرد كه گويي محمود را ديده است. او تقريبا تعادل رواني خودش را از دست داده بود. در مدتي كه پيش او بودم دائم اشك ميريخت.  يك قرآن آورد و آنرا به عنوان هديه به من داد. او هنگام شنيدن خبر شهادت محمود سكته كرده بود و بشدت بيمار بود و در اثر همين بيماري نيز جان سپرد.
پدرش نيز وضعيت روحي خوبي نداشت. وقتي كه براي ديدن پدرش رفتم، او را كاملا بي تعادل يافتم. درخيابان با ديدن من گريه ميكرد و جلوي همه افراد محل خميني را نفرين مي‌كرد. مردم محل كه علت ناراحتي او را ميدانستند با او همدردي مي‌كردند.
________________________________________
عليرضا طاهرلو از شهيدان 19 فروردين سال 90 در اشرف است كه اثر حمله نيروهاي تحت‌امر مالكي به اشرف به شهادت رسيد



ایران-خاطرات مهران غنیمتی از خانواده های قتل عام شده67

مجاهد شهید مجتبی غنیمتی
خاطرات مهران غنیمتی از شاهدان قتل عام67
من مهران غنیمتی می‌خواستم در رابطه با مجاهد شهید مجتبی غنیمتی امروز بگم، مجتبی غنیمتی متولد سال 39 بود. سال 60 دستگیر شد و سال‌67، چند ‌ماه مونده بود به آزادی‌اش، توی قتل‌عام زندانیان‌67 به همراه بچه‌هایی که 67 تیرباران شدند تیرباران شد.
مجتبی برادر بزرگ من بود‌. اون از یک روحیه خیلی بالایی برخوردار بود مجتبی در سال 57 در 13 آبان 57 در تظاهرات دانشجویی تیر خورده بود توی دستانش‌. دست چپ و راستش هر جفتش مجروح بود و در 13 ‌آبان ‌67 تیر خورد و 13 ‌آبان ‌67 توسط خمینی تیرباران شد! مجتبی از یک خلاقیتهای خیلی بالایی برخوردار بود من اولین‌باری که مجتبی را دیدم سال 64 بود که خانواده‌ها می‌توانستند خواهر و برادر زیر 30سال بروند به ملاقات‌. فروردین 64 بود که رفتم او را دیدمش‌. در صورتی‌که خیلی التهاب داشتم برای دیدنش‌. بعد از چند سال ندیده بودمش‌. خیلی مشتاق دیدارش بودم‌. موقعی که وارد سالن ملاقات شدم، دیدم که خیلی گیشه‌های مختلفی بود و هر‌کدام را که می‌دیدم همه‌شون شبیه بهم بودند ولی با یک روحیه خیلی بالا‌. همه دست تکان می‌دادند‌. می‌خندیدند‌. من همین‌طور که رد شدم دیدم مادرم زد روی شونه‌ام و گفت بیا رد شدی مجتبی اینجاست‌. من موقعی که برگشتم مجتبی را دیدم داره دست تکان میده با همون چهره همیشگی خودش بود عینکش روی چشش و داشت می‌خندید. من‌ که مدت زیادی بود اونو ندیده بودم، خیلی ناراحت بودم و گریه می‌کردم و اون دائماً به من می‌گفت گریه نکن سرتو بالا بگیر گریه نکن من گریه امانم نمی‌داد بعد تا این‌که چند قطره اشک از زیر عینکش آمد بیرون و گفت خسته کردی منو گریه نکن‌. بعد به من می‌گفت بزرگ شدی بعد ازم پرسید که روز و شب‌هات را چه کار می‌کنی؟ گفتم درس می‌خونم‌. گفت نه برو هر روزت را بنویس ببین چه کار نکردی روز بعد اون کارهایی را که نکردی را بری انجام بدی. گفتم می‌خوام بروم دانشگاه‌. گفت نه درس بخوان برو او‌ن دانشگاه! برو پیش حاجی! حاجی اصطلاحی بود که او برای برادر مسعود به‌کار می‌برد و اون دانشگاهی را که او اسمش را می‌برد ارتش آزادیبخش بود‌. سال‌67 چند ماهی به آزادیش نمانده بود و همیشه توصیه‌هاش به مادرم این بود که وسایل منو آماده کن بعد از آمدن می‌خوام برم‌. مجتبی آبان یعنی 6‌ آبان خبرها را به خانواده‌ها می‌آ‌وردند از پنجشنبه می‌آمدند در خانه‌ها و می‌گفتند روز بعد به کمیته نزدیک محله بیایند که مال ما می‌شد کمیته خیابان زنجان‌. بعد روز جمعه صبح زود ساعت‌ به ‌ساعت می‌گفتند بروید اونجا‌. من با پدرم رفتم منو راه ندادند‌. پدرم رفت تو و داخل کمیته یک ساک لباسشو بهش دادند و در اون یک مداد کوچکش بود که تمامی نامه‌هاش را با اون می‌نوشت‌. تو اونجا به پدرم گفته بودند که نباید برایش مراسم بگیرید و هیچ مراسم فاتحه‌خونی و این‌چیزها نباید باشه به‌اصطلاح تهدید و ارعاب که این کار را نباید بکنید‌. در صورتی‌که به‌محض شنیدن این خبر تمامی محله ما تمامی بچه‌های محل که با مجتبی بزرگ شده بودند تک‌ به ‌تک، تمامی خانواده‌ها و فامیل، همه آمدند و مراسم بزرگی را اتفاقاً برگزار کردند. توی مراسم خاله‌ام سیمین‌زر غنیمتی برای مراسم موقعی که به خانه‌مون آمد، خیلی ما را دوست داشت همین‌طور که داشت گریه می‌کرد اسم مجتبی را می‌آورد به ترکی یک جمله‌ای گفت، گفت‌: «مجتبی جان اولمیام سن اولمیام گردم» یعنی مجتبی نباشم جایی که تو نیستی‌. همین‌طور که داشت گریه می‌کرد سرش را روی دیوار گذاشت و سکته مغزی کرد و در همانجا فوت کرد! واتفاقا روی سنگ مزارش مادرم نوشت مجاهد شهید سیمین‌زر غنیمتی‌. اون سال سال سختی بود از هفته اول یعنی از 6 ‌آبان که خانواده‌ها را می‌آوردند تک ‌به ‌تک این‌ها را اعلام می‌کردند ابتدا می‌گفتند بیایید زندان‌. بیایید کمیته می‌خواهیم بگوییم زمان ملاقات را بدهیم چون چند ‌ماهی بود که بعد از مرداد ماه ملاقاتها قطع شده بود‌. اکثراً فکر می‌کردند که می‌خواهند ملاقات بدهند‌. ولی به‌محض این‌که می‌رفتند و وارد کمیته می‌شدند ساک بچه‌هاشون را می‌دادند و می‌گفتند که اونها را اعدام کردند. بحثی از این‌که اصلاً کجا دفن شدند یا چیزی باشه نبود‌. هر هفته اسامی خیلی زیادی از این بچه‌ها مثل احمد غلامی، جمشید امینی‌نیا و فراوون، مهرداد مریوانی، دیگر خانواده‌ها و بچه‌هایی بودند که هر هفته اسامی‌شون، می‌آمد و می‌شنیدیم و خانه خانواده‌هاشون می‌رفتیم و سراغ خانواده‌هاشون رو می‌گرفتیم‌. یک نکته برجسته‌ای که تو تمامی اینها بود روحیه مادران بودش که من می‌دیدم از جمله مادر احمد غلامی، موقعی که من دیدمش خودم خیلی ناراحت بودم چون با احمد واقعاً بزرگ شده بودم، بعد گفت مادر گریه نکن ناراحتی نکن یک روزی یکی هست که بالاخره انتقام تک‌تک بچه‌های ما را می‌گیره و این امیدواری را مادر به من می‌داد‌. یک خاطره دیگری هم دارم مادرم هر موقع از ملاقات برمی‌گشت تا چند‌ساعتی حال خوبی نداشت یکبار واقعاً سوالم شده بود که چه مشکلی و چه بلایی سر این می‌آید که این‌قدر برمی‌گرده این حال را داره‌. بعد گفتم تو چرا هر‌ موقع برمی‌گردی به این وضع می‌افتی؟ گفتش من هر موقع که می‌روم اونجا از لحظه‌ای که می‌رسم فقط می‌خندم و دوست ندارم اون بچه‌ها، مجتبی و خیلی از بچه‌های دیگر موقعی که ما را می‌بیند فکر کنند که ما ناراحتیم اون زندانبانها و پاسدارها فکر کنند ما ناراحتیم‌. همینجا جا داره اشاره کنم که زمانی که من برای ملاقات رفتم موقعی که خودم هم ناراحت بودم مادرم هی به من می‌گفت جلوی پاسدارها گریه نکن‌. نذار اونها فکر کنند که ما ناراحتیم و همین جمله را هم زمانی که اومدند در خانه‌مون را زدند و گفتند بیایید بهتون بگیم که کجا دفن کردیم مادرم یک جمله بهشون گفت که اگر امام حسین گفت سری که در راه خدا دادم پس نمی‌گیرم ما هم پس نمی‌گیریم‌. اینها جز دروغ گفتن هیچی نیست‌. و این‌ها تمام خاطراتی بود که من از آن موقع داشتم با تشکر

۱۳۹۴ مرداد ۸, پنجشنبه

ایران-قتل عام67-جلوه‌هايي از مقاومت نسل فدایادی ازقهرمان مجاهد مرتضی تاجیک

قهرمان مجاهد سربدار مرتضی تاجیک

قهرمان مجاهد سربدار مرتضی تاجیک

در ميان شهيدان قتل عام 67 هستند مجاهدان شهيدي كه 7يا گاهاً 8سال در زندان بودند بدون اينكه هويت واقعي شان را براي دژخيمان افشا كنند قيمت نه گفتن به حكومت جهل و جنايت را تمام عيار پرداختند بدون حتي يكروز ملاقات خانوادگي و ديداري با خانواده با اين انتخاب كه هيچ نام و نشاني در تاريخ از آنها بجاي نماند اما مجاهد زيستند و با نام مجاهد سر  بدار نهاندند هرگز در مقابل دژخیم زبون کمر خم نکردند و ایستاده و استوار سر بردار شرف و افتخار نهادند و تا ابدیت نامشان و رسمشان را جاودانه کردند 

جلوه‌هايي از مقاومت نسل فدا 

از: حسين فارسي
در سال67 جنايتي در كشور ما رخ داد كه بسا رازهاي سربه مهر در آن وجود دارد. اينكه حقيقتا تعداد قربانيان اين جنايت چقدر بود؟ ممكن است هرگز مشخص نشود، اما فقط همين يك راز نيست، بلكه رازهاي ديگري هم هست كه همچنان سربه مهر مانده و معلوم نيست روزي گشوده شود يا نه. مانند اينكه قهرمانان سربدار چگونه بالاي دار رفتند و چه گفتند و چه وصيت‌نامه‌هايي نوشتند‌، اينها رازهايي است كه دژخيمان مي‌دانند. اما در اين حماسه شكوهمند رازهايي هم هست كه دشمن نمي‌داند و تا آخر هم برايش گشوده نشد، يكي از آنها اسامي و هويت واقعي برخي از اين قهرمانان پاكباز است كه تا لحظه آخر دژخيمان ازآن مطلع نشدند.
آن قهرمانان درسِ مقاومت و فدا را از معلم‌شان مسعود فرا گرفته بودند و بي‌دليل نبود كه فرياد مي‌زدند ”خلق جهان بداند مسعود معلم ماست“ و بر در و ديوار شهر مي‌نوشتند: ”سمبل نسل فدا رجوي قهرمان“. آنها آموخته بودند كه در مبارزه با دشمن خدا و خلق بايد از خيلي چيزها گذشت، بايد از علايق و جاذبه‌هاي مادي گذشت و عواطف فردي را فدا كرد.
آخر هركس كه دستي در آتش داشته و زندان را تجربه كرده مي‌داند كه 7سال حفظ اسرار و ندادن اطلاعات حتى اسم و هويت واقعي بها مي‌خواهد، يك قلم بايد از ديدار عزيزان و خانواده چشم بپوشي و با انبوه نگراني‌ها و دلتنگي‌ها دست و پنجه نرم كني. يك قلم بايد منتظر عواقب لو رفتن باشي، بهخصوص دشمن در آن سالهاي اول خيلي دنبال اسم مستعار و اطلاعات بچه‌ها بود. يك قلم بايد جواب ذهن‌هاي شكاك را بدهي كه چرا فلاني اصلا ملاقات ندارد و اين يكي خيلي آزار دهنده است و.....
با مواردي برخورد كرده بودم كه چندماه يا چندسال اسم مستعار داشتند، يكي از آنها شهيد محمدرضا نعيم بود، من او را از سال60 به اسم حسين افشار مي‌شناختم، سال65 كه پس از 4سال او را ديدم شنيدم كه درملاقات او را به اسم محمدرضا نعيم صدا مي‌كنند، نگاهي به او كرده و گفتم اسم تو هم مستعار بود؟ خنديد و گفت ”مگه من چمه؟ به قيافهام نمي‌خورده اسم مستعار داشته باشم؟“ با تعجب گفتم: ”ولي تو ملاقات داشتي“ گفت ”آره ولي فقط مادرم مي‌توانست بيايد، همان سال60 كه ملاقات نداشتيم، يكجوري به آنها رساندم كه به اسم حسين افشار در قزلحصار هستم، آنها هم فهميدند و پول و وسايل مي‌آوردند و نهايتا وقتي ملاقات راه افتاد براي اينكه چيزي خراب نشود فقط مادرم مي‌آمد“ .
يك‌روز از او پرسيدم كه وقتي اسمت مستعار بود چه احساسي داشتي؟ گفت ”راستش را بخواهي راحت شدم، چون هميشه يكي از دغدغه‌هاي ذهنم اين بود كه يك‌وقت لو نرم ، اگه لو برم چي ميشه؟ بعد مجبور بودم بگويم بابام مرده كه نگويند چرا به ملاقات نمي‌آيد. خيلي وقتها دلم مي‌خواست خواهر و برادرهام مثل خواهر و برادر بقيه بچه‌ها بيان ملاقات و گاهي غبطه مي‌خوردم كه چرا نمي‌تونم اونها رو ببينم. يكي از دغدغه‌هاي ذهنم اين بود كه اگر بخواهند آزادم كنند چه پيش مي‌آد؟ دست آخر هم در همين داستان آزادي همه چيز لو رفت و به‌سرعت بازجويي شدم و حكمم ابقا شد و خيالم راحت شد“.
اين يكي از نمونه‌هايي بود كه پس از 5سال اسمش لو رفت اما بچه‌هايي بودند كه درآن قتلعام سربدار شدند و دشمن هرگز به نام و نشان و اطلاعاتشان دست نيافت .
اسامي واقعي دو نفر از آن قهرمانان را بعد از قتل‌عام‌ها فهميده بودم، يكي مرتضي تاجيك بود كه درشب 8مرداد67 در گوهردشت با نام مستعار مجتبى هاشم‌خاني و ديگري داوود اسفندياري كه هم بندمان بود و درآن مرداد خونين با نام مستعار داور جعفري در اوين سربدار و جاودانه شدند.
مرتضي را در غروب روز 8مرداد در راهرو مرگ گوهردشت ديده بودم، سمت چپ من نشسته بود، آرام و صبور به ديوار تكيه داده بود، از من خواست كه حرف‌هايش را براي نفر سمت راستي‌ام رله كنم، من اينكار را كردم و از حرف‌هاي او بود كه فهميدم موضوع عفو نيست بلكه كشتار است و اعدام مي‌كنند . 
بعد از قتل‌عام‌ها وقتي در يك بند جمع شده بوديم از بچه‌هايي كه در بندِ فرعي مقابل 8 بودند در مورد مجتبي هاشم‌خاني پرسيدم، گفتند كه اسم واقعي‌اش مرتضي تاجيك بود و در اين 7سال اسم و اطلاعاتش لو نرفت و هيچ‌وقت ملاقات نداشت .
بلافاصله يادم آمد كه سالهاي قبل در اوين مردي را ديده بودم كه بدنبال پسرش مي‌گشت، حدس مي‌زد كه پسرش در 30خرداد شهيد يا دستگير شده. آن مرد كاري كرده بود كه عمدا دستگير شده و به زندان بيفتد و بند‌به‌بند بهدنبال پسر گمشده‌اش مي‌گشت، با هركس كه مي‌شنيد 30خرداد در تظاهرات بوده و يا دستگيري 30خرداد است صحبت مي‌كرد و نشاني‌هاي پسرش را كه مرتضي نام داشت مي‌داد و مي‌پرسيد آيا خبري از او ندارد؟ وي حتي درخواست كرد و به گوهر‌دشت هم منتقل شد ولي اثري از پسرش نيافت و سرانجام بدون يافتن گمشده‌اش آزاد شد. نمي‌دانم وقتي چندسال بعد فهميده كه پسرش در گوهردشت در فاصله چند ده‌متري يا حداكثر چندصدمتري او بوده چه احساسي داشته ....
يادم آمد كه شب 30خرداد دژخيمان در اوين تعدادي از خواهران و برادران ميليشيا را همانشب بدون اينكه اسم‌شان را بدانند به جوخه اعدام سپرده بود و بعد عكس‌هاي آنها را در روزنامه چاپ كرده و فراخوان داده بود كه هركس آنها را مي‌شناسد به دادستاني مراجعه كند، مشخص بود كه آنها از دادن اسم خود‌داري كرده بودند. خودم آنموقع هنوز دستگير نشده بودم چقدر تحسين‌شان مي‌كردم كه نهتنها اطلاعات بلكه حتي اسم خودشان را به دژخيمان نداده بودند، وقتي داستان مرتضي را شنيدم گفتم پس مرتضي آخرين نفر از آن ميليشياهايي مي‌شود كه در 30خرداد دستگير شدند و اسم‌شان راهم به دشمن ندادند.
بعد از قتل‌عام‌ها وقتي هنوز در گوهردشت بوديم من سوابق مرتضي را از بچه‌هايي كه در مقاطع مختلف با او بودند پرسيدم، همه‌اش مقاومت و ايستادگي بود، درجريان تظاهرات 30خرداد درتهران دستگير شده و اسم مستعار داده بود، دشمن هيچ اطلاعاتي در موردش نداشت، خيلي هم شكنجه شده بود اما عزمش جزم‌تر از اين حرفها بود، در بند2 واحد1 قزلحصار از بچه‌هاي مقاوم و پرشور بوده و در آبان‌ماه سال61 بعنوان تنبيهي به سلول‌هاي انفرادي گوهردشت منتقل شد. دشمن فكر مي‌كرد مرتضي حداكثر بعد از سهماه دست بالا مي‌كند اما دو سال انفرادي را با انبوه فشارها و شكنجه‌ها تحمل كرد و خم به ابرو نياورد‌، پس از آنهم در بندها و فرعي‌هاي گوهردشت همه نوع سختي و محدوديت را بهجان خريده بود، هيچ‌كجا ضعف و سستي نشان نداد و هيچ‌كس در هيچ مقطع و در هيچ شرايطي نديده و نشنيده بود كه مرتضي شكايتي از سختي‌ها و محدوديت‌ها داشته باشد، برعكس هميشه و در هركجا كه پاي اعتراض و مقاومت و شكنجه و تنبيه و انفرادي و فداكاري در ميان بود مرتضي از پيشگامان و جلوداران بود. سابقه‌اش سراسر افتخار و مقاومت و پايداري و فدا بود. الحق كه چه شاگرد با استعداد و وفاداري بود.
فكر ميكردم كه ديگر بعد از اين دو مورد ديگر چيزي وجود ندارد، يكمورد را هنوز هم بعد از 25 سال در شك هستم و به يقين نمي‌توانم حرفي بزنم، اما همين اواخر موردي را شنيدم كه غافلگيرم كرد. كسي را مي‌شناختم كه سال59 دستگير شده بود، مدتي در سال60 همسلول بوديم و خيلي با هم شوخي مي‌كرديم، اسمش نادر بود، نادر آقايي صدايش مي‌زديم، اما در پاييز سال60 كه بچه‌هاي دستگير شده 59 را از بند ما بردند ديگر او را نديدم تا اينكه در عيد سال66 كه چندساعتي با نفرات بند پايين قاطي شده بوديم او را ديده و روبوسي كرديم، فقط از او پرسيدم هنوز آزاد نشده‌اي؟ جواب داد نه، مصاحبه مي‌خواهند من‌ هم قبول نمي‌كنم دريكي از روزهاي مرداد67 كه قتل‌عام در جريان بود او را در راهرو ديدم، سلام و عليك هم كرديم، اما نفهميدم چه شد، بعد هم سراغش را كه گرفتم شنيدم كه در همان مردادماه شهيد شده.
اخيرا به ليست شهدا كه نگاه مي‌كردم هر چه گشتم اسم نادر آقايي يا علي آقايي را پيدا نكردم، فكر كردم اشتباهي شده، شايد اصلا من اشتباه كرده‌ام و آن كسي كه در گوهردشت ديده بودم نادر نبوده و كس ديگري بوده، شايد نادر در فاصله عيد66 تا مرداد67 آزاد شده و من خبر ندارم و... خلاصه بيشتر بهخودم شك مي‌كردم. تا اينكه چندي قبل از يكي از برادراني كه چندسال با او بوده سراغش را گرفتم و گفتم نادر آقايي درسال67 شهيد شده يا خير؟ گفت آره، گفتم من هرچه در ليستها گشتم اسمش نيست، گفت آخر اين اسم مستعار بوده، اسم اصليش نادر صادق‌كيا است.
راستش جاخوردم، انتظار نداشتم بعد از 25سال با مورد ديگري روبرو شوم، ولي واقعيت دارد، ديگر يقين كردم كه درآن مرداد خونين اشتباه نكرده بودم و آنكس كه با او سلام و عليك كرده بودم همان نادر بود .
نمي‌دانم كه آيا هنوز مورد ديگري از اين دست وجود دارد يا نه ولي يكبار ديگر مرا بهفكر فرو برد، نادر سال59 دستگير شده، اسم و اطلاعات به دشمن نداده، از خير ملاقات هم گذشته، من نمي‌دانم كه خانواده‌اش الان مي‌دانند كه او كجا بوده و چه برسرش آمده يا نه‌، ولي مي‌دانم كه نادر همه آن ابتلائاتي كه بچه‌هاي ديگر از اين دست داشتند‌، داشته است، اما علاوه بر آن ابتلاي ديگر نادر آزادي بود. اين چيزي است كه هركسي را وسوسه مي‌كند، اما نادر اين يكي را هم از سرگذرانده، دهها بار درمعرض انتخاب بوده كه مصاحبه كند يا دست نوشته‌اي بدهد و آزاد شود‌، شايد امكانش بوده كه بدون لو رفتن اين‌كار را بكند و آزاد شود، شايد هم نبوده، ولي نادر از خير آزادي هم گذشت و بهقيمت ماندن و سربدار شدن حاضر نشد كوچكترين امتيازي به دشمن بدهد، درطول نزديك به 8سال كوچكترين ضعف و سستي از خود نشان نداد. او شرايط بندهاي دربسته در سالهاي60 و 61 قزلحصار را از سرگذراند، شرايطي كه بهغايت نفس‌گير بود، اما خمبهابرو نياورد، دو سال و اندي سلول انفرادي را با شكنجه‌هاي طاقت‌فرسا تحمل كرد ولي خمبهابرو نياورد و.... نمي‌دانم درمورد آنچه كه ديد و تحمل كرد چه مي‌شود گفت. فقط اين‌را مي‌دانم كه يك‌چيز براي او اصل بود و آن هم فداي همهچيز بهخاطر وفاي بهعهد و پيمان و ايستادگي برسر اصول و آرمان. اين همان ارزشي است كه آدمي در مقابلش سرخم مي‌كند. اينها همان اسوه‌هايي هستند كه براي هركس كه سر مبارزه و ايستادگي و وفاي بهعهد دارد سراسر درس و سرمشق‌اند.
و كلام آخر اينكه نمي‌توان همه اينها را ديد و به آموزگار اين نسل درود نفرستاد. من شعار آن روزگار نسل فدا و ايمان را تكرار مي‌كنم كه بر در و ديوار شهرها مي‌نوشتند:
”درود بر رجوي سمبل نسل فدا”
”خلق جهان بداند مسعود معلم ماست“

لینک مرتبط:

 نقش ماندگار نوشته ای از محمود رویایی ازشاهدین قتل عام 67


ایران-قتل عام67-سخنان محمود رویایی از شاهدان قتل عام67


 محمود رويايي از زندانيان سياسي از بند رسته و از شاهدان قتل عام تابستان ۶۷
 در يك سخنراني در سميناري به همين مناسبت مي گويد

 در مقدمه به لحظه‌ای اشاره کنم که در زندان گوهردشت من در جریان این واقعه قرار گرفتم. ساعت ۱۲ شب بود در راهرو مرگ. من با یکی از بچه‌ها به‌نام فرید نشسته بودیم. من هنوز هیچ از ماجرا نمی‌دانستم، فقط از زیر چشم‌بند دیدیم که دسته‌ دسته بچه‌ها را به راهرویی که بعد فهمیدیم راهرو مرگ است منتقل می‌کنند. حول و حوش ۱۲ – ۱۲۳۰ همه بچه‌ها را برده بودند. یک صف هم به سمت مخالف بردند، دادیار حسین عباسی آمد و از من و فرید اسم و مشخصاتمان را پرسید و بعد با سراسیمگی آمد و گفت اسم شما در هیچ‌کدام از لیستها نیست از فرید پرسید هیأت رفتی؟! هیأت عفو! با تو برخورد کرده که منظورش همین هیأت مرگ بود. که با فریبکاری اسم هیأت عفو را رویش گذاشته بودند! برای این‌که زندانیان را فریب دهند. فرید گفت هیأت با من برخورد کرده از صبح هم بی‌خود و بی‌دلیل مرا این‌جا نگه‌داشتند.
بعد که دید دیگر چاره‌ای ندارد و همه را تقسیم کردند گفت همراه همین صف بروید. من و فرید به سمت آن صف رفتیم چند ‌دقیقه بعد وارد سلول ۴ بند ۲ شدیم. همین ‌که چشم ‌بندم را باز کردم سیامک طوبایی را رو به ‌رویم دیدم. دوستی که ۵‌سال قبل از هم جدا شده بودیم و مدتها دنبال هم می‌گشتیم. همین‌که سیامک مرا دید در حالی‌که بغض کرده بود پیشانیم را بوسید و گفت رستگار شدند! من با تعجب گفتم چی! گفت همه را کشتند! گفتم امکان نداره باورم نمی‌شد گفتم چطور ممکنه برایم تعریف کرد گفت: از پنجشنبه و جمعه هفته قبل پاسدارها رفتارشان عوض شد تلویزیونها را جمع کردند ملاقات تعطیل شد روزنامه‌ها را جمع کردند و از شنبه شروع کردند یک تعدادی را بردند. شنبه یعنی ۸ مرداد ماه گفت ۱۰ نفر از بند ما را حوالی ظهر صدا کردند مجید معروف‌ خانی از پنجره سلول انفرادی با صدای بلند فریاد زد بچه‌ها همه را دارند می‌کشند. [سیامک] گفت: «روز بعد خواهری به‌نام زهرا خسروی که از قبل از بند فرعی توسط مورس باهم ارتباط داشتیم با ایجاد سر و صدا توجهات را به خودش جلب کرد و ما توانستیم با او مجدد ارتباط برقرار کنیم و بوسیله مورس به ما گفت اعدامها شروع شده به من ۲۰ دقیقه وقت دادند برای نوشتن وصیت‌نامه و تا یکی دو دقیقه دیگر اعدام می‌شوم! سلام مرا به مسعود و مریم برسان»… گفتم چطور ممکنه مگر می‌توانند زندانی که ۷‌سال همه شرایط را تحمل کرده هر ‌کاری توانستند با او انجام دادند، مگر می‌توانند یکدفعه اعدامش کنند! [سیامک] گفت: «بابا از روز شنبه سراغ بند ملی‌کش‌ها رفتند ۳۰ – ۴۰ تا از ملی‌کش‌ها را اعدام کردند». ملی‌کش کسانی بودند که مدت محکومیت‌شان تمام شده بود و منتظر آزادی بودند. من خشکم زد! هنوز باور نمی‌کردم باز مجدد گفتم سیامک تو چقدر مطمئنی آخه چطور ممکنه کسی را که یکی دو سال دیگر حکمش تمام می‌شود یا تمام شده این‌ طور دسته ‌دسته اعدام کنند! که ماجرا را توضیح داد و فهمیدم که اینها از کانالهای مختلف هم به‌ همین ترتیب در جریان قرار گرفتند. گفت بعد از این‌که شنبه این بچه‌ها را بردند سراغ بچه‌های مشهد رفته بودند زندانیانی که از مشهد تبعید کرده بودند آنها را دار زدند و در همان روز مسعود خستو نوه پدر طالقانی را دار زدند و تعداد دیگری از بچه‌ها را که اسم برد. اما واقعیت این است که همان‌طور که بچه‌ها هم اشاره کردند، و همه ما از نزدیک دیدیم در هر بندی که بودیم مقدمات و آماده‌سازیهای اینکار در زمستان ۶۶ انجام شد یعنی ۶۶ با تفکیک زندانیان مقدمات اینکار را انجام دادند مثلاً بچه‌هایی در فرعی بودند یا بچه‌هایی که در بندهای دیگر بودند اینرا مشاهده کردند که رفتار زندانبان عوض شد. یعنی تفکیک و جابجایی که با نوع جابجایی سالهای قبل کاملاً متفاوت بود. ولی استارت عملی اینکار و اولین اقدام عملی روز ۲۸ تیرماه یعنی درست یکروز بعد از عقب‌نشینی خمینی از جنگ همان‌طور که حسن هم اشاره کرد در اوین در گوهردشت هم همین‌طور بود. بچه‌های بند ۱ را درست روز ۲۸ تیرماه از مجموعه بندها جدا کردند. هدفشان این بود که یک بند را نگه دارند و بقیه بندها را درست همان لحظه‌یی که لازم می‌دانند همه را اعلام کنند بدون هیچ سؤال و جوابی هر موقع که تشخیص دادند و این‌روز را انتخاب کردند. در گوهردشت اعدامها از روز شنبه ۸ ‌مرداد شروع شد. بچه‌های مشهد را کسانی‌که از روزی که از مشهد تبعید کردند رسماً از تمامی مواضع سازمان دفاع می‌کردند و مستمر در انفرادی یا جاهای دیگری که بودند سرود می‌خواندند و درود بر مسعود و مریم می‌گفتند اینها از اولین دسته‌یی بودند که یک برخورد دو سه کلمه‌یی کردن و بعد اعدام کردند بعد تعدادی از بچه‌ها را از بند ما صدا کردند که روز پنجشنبه طبق آمار پاسدار آمد و اسم هر کسی را که می‌خواست نوشت همان افراد آن ۱۰نفر را شنبه صبح صدا کردند رضا زند، مسعود کباری، مهران هویدا و… تعدادی را شنبه صبح صدا کردند و ما نمی‌دانستیم کجا دارند می‌برند و منظور چیه؟ روز یکشنبه بچه‌های کرجی را بردند و روز دوشنبه من و تعدادی از بچه‌ها را که حکم ۱۰‌سال و بالاتر از ۱۰‌سال را داشتند ما را بردند به فرعی یکی از بندهای پایین ما تلاش کردیم که بفهمیم موضوع چیه؟ و علت این جابجاییها چیست؟ تا روز چهارشنبه ۱۲‌مرداد وارد سؤال جواب شدیم هنوز خبر نداشتیم البته در بند مثلاً حسن اشرفی کرکره فلزی پنجره بند را با تایلیور شکسته بود و بچه‌ها توانسته بودند از آنجا منظره‌یی را ببینند که برایشان باورکردنی نبود! بچه‌ها چند کانتینر دیدند که جسدها را در بسته‌های پلاستیکی داخل کانتینر می‌کنند و بار می‌زنند. روز چهارشنبه آمدند سراغ ما که به فرعی منتقل شده بودیم حوالی ساعت سه‌ و نیم ظهر من و محمدرضا شهید ‌افتخار را صدا کردند آمدیم در راهرویی که بچه‌ها جمع شده بودند. نیم‌ ساعت بعد ناصریان دست مرا گرفت و وارد اتاق کرد وارد اتاقی شدم بعد از این‌که چشم‌بند را برداشتم دیدم تعدادی ایستاده یا نشسته را در حال قدم ‌زدن در اتاق جمع شدند. آن آخوندی که رو به ‌رو نشسته بود و سؤال و جواب می‌کرد حسینعلی نیری رئیس هیأت بود آن‌ که به دیوار تکیه داده بود و گاه مسخره می‌کرد اسماعیل شوشتری رئیس سازمان زندانها بود آن‌که با عجله و پرخاشگری تلاش می‌کرد زودتر کار را تمام کند آخوندی بود به ‌نام مصطفی پورمحمدی که از موضع اطلاعات آنجا شرکت کرده یود. همچنین مرتضی اشراقی دادستان جانشینش ابراهیم رئیسی و رئیس زندان شیخ محمد مقیسه‌ای که به ناصریان معروف بود آنجا حضور داشتند و چند لباس‌شخصی هم که محافظینشان بودند یا جماعتی از این دست آن دور و بر بودند. همین ترکیب از روز پنجشنبه ۶‌مرداد تا آخر شهریور روزانه ۲۰ تا ۲۰۰ زندانی را در فاصله نوشیدن یک فنجان چای بدار کشیدند! شاید باور نکنید فرزین نصرتی را وارد کردند همین‌که اسمش را پرسیدند گفت فرزین نصرتی گفت ببرینش یعنی کمتر از ۱۰ثانیه!
اجازه بدهید در این‌جا یک پرانتز باز کنم و اشاره کنم به هیأتی که الآن گفتم. این هیأت به یمن همین شقاوت و جنایتهایی که در زندانها کردند بعد از این جنایت هر کدام مناصب و مدالهای عالیتری گرفتند الآن از سران حکومت هستند فقط من به چند تای آنها اشاره می‌کنم همین مصطفی پورمحمدی که نماینده وزیر اطلاعات بود بعد شد مشاور امنیتی خامنه‌ای و در کابنیه پاسدار احمدی‌نژاد هم شد وزیر کشور و الآن رئیس بازرسی کل کشور است.
ابراهیم رئیسی که جانشین دادستان بود بعد رئیس بازرسی کل کشور شد و الآن معاون کل قوه‌قضاییه! است. اسماعیل شوشتری که رئیس سازمان زندانها بود در زمان رفسنجانی و بعد خاتمی وزیر دادگستری شد. مقیسه‌ای که دادیار بود و رئیس موقت زندان امروز به‌عنوان قاضی! در زندانها زندانیان سیاسی را محاکمه می‌کند. حال به سوابق بقیه فعلاً کاری ندارم عجالتاً همین تعدادی که در همان اتاق بودند و کسانی‌که عاملان کار بودند مثل خامنه‌ای و رفسنجانی و خاتمی که آنزمان وزیر ارشاد بود و بقیه می‌بینیم که بعدها چه مسئولیتهایی نصیبشان شد.
برمی‌گردیم به شرح واقعه: واقعیت این است که میزان رذالت و شقاوت خمینی و پاسدارانش را حتی ما که از نزدیک شاهد بودیم و بقیه شاهدان امروز بعد از ۲۰ سال هنوز نتوانستیم فهم کنیم و هنوز نمی‌توانیم درک کنیم که چه کردند با بچه‌ها. به‌عنوان مثال من فقط یک مورد را بگویم گذشته از بدار کشیدن معلول و مجروح و بیمار و کسانی‌که حسن هم اشاره کرد در یک بند ۱۵۰نفره بند ملی‌کش‌ها کسانی که حکمشان مدتها بود که تمام شده بود و به خانواده‌هایشان قول داده بودند که اینها را تا چند روز دیگر آزاد می‌کنند و خانواده‌ها طی ۸‌ سال رفت و آمد در آرزوی آزادی بچه‌هایشان لحظه شماری می‌کردند از ۱۵۰نفر این بند بیش از ۱۴۰نفر را کشتند! بسیاری از خانواده‌ها به‌محض شنیدن خبر سکته و فوت کردند. برخی از خانواده‌ها هنوز دنبال گور بچه‌هایشان می‌گردند. واقعیت این است که این داغ، داغ معمولی نیست… زندانی و اسیر دست بسته‌یی که ۷‌سال هر کاری که خواستند با او کردند و با همین معیارهای خودشان به او حکم دادند خانواده‌هایشان ۷‌سال به عشق روزهای دیدار به عشق ملاقات روز‌ها و هفته‌ها را سپری کردند بعد از ۷‌سال ساکشان را تحویل گرفتند! هنوز بسیاری از خانواده‌ها باورشان نمی‌شود یعنی عزادارند بعد از ۲۰سال! مهشید رزاقی معروف به حسین بازیکن سرشناس تیم هما ۵سال از محکومیتش گذشته بود! هیچ‌کجای دنیا سابقه ندارد. ۵‌سال از دوره محکومیتش گذشته بود، دارش زدند… خودشان حکمش را داده بودند، روز ۸مرداد ماه در گوهر‌دشت، چند روز بعد برادرش احمد را در اوین کشتند! خانواده رزاقی خبر مهشید را به پدرش نگفتند چون می‌دانستند که نمی‌تواند تحمل کند، ۵‌سال لحظه شماری می‌کرد برای آزاد‌ی مهشید، به او نگفتند فقط خبر شهادت احمد را گفتند، ۴سال بعد که مخفی‌کاری کردند به شکلهای مختلف نگذاشتند بفهمد که مهشید را اعدام کردند، ۴سال بعد پدرش اتفاقی متوجه شد. بلافاصله تقی رزاقی پدر شهید [مهشید] فوت کرد… !
پدر مسعود مقبلی، عزت‌الله مقبلی هنرمند مشهور رادیو کمتر از ۴۰روز بعد از خبر شهادت فرزندش فوت کرد! پدر گفته بود که بیش از ۳۰سال مردم را خنداندم تلاش کردم دل مردم را شاد کنم خمینی قلبم را آتش زد! بهزاد رملی اسماعیلی داور بین‌المللی بدمینتون پدرش در فاصله کوتاهی دق کرد و مرد! پدر یکی از بچه‌ها که بعد از شنیدن خبر شهادت فرزندش بعد از این‌که ساکش را تحویل دادند به آنها هم گفتند که بچه‌تان را آزاد کردیم بیائید و ببریدش خانواده در محل جشن می‌گیرند که برویم بعد از ۷‌سال بچه را تحویل بگیرند و بیاورند ساک بچه را تحویل می‌دهند! پدر بلافاصله سکته می‌کند، در یکی از بیمارستانها بعد از چند روز بلافاصله تختش را به سمت شمال‌غربی جابه‌جا می‌کند در پاسخ پرستار که می‌گوید پدر چرا تختت را جابه‌جا می‌کنی میگه دیگه روزهای آخر است می‌خواهم رو به قبله باشم. پرستار میگه پدر قبله که اینطرفه! سمت اوین را نشان می‌دهد و میگه قبله من اونجاست که امیدم پرپر شد… ! این نمونه‌ها کم نیست ۴‌سال بعد از قتل‌عام که من از زندان آزاد شدم رفتم سراغ خانواده حمید لاجوردی خانه‌شان را درست بلد نبودم گشتم تا پیدا کردم لحظه‌ای که می‌خواستم در بزنم دچار شک شدم گفتم ۴‌سال گذشته دیگر فراموش کردند چرا بروم داغشان را تازه کنم. بعد گفتم شاید مادرش مرا نشناسد در روزهای ملاقات خیلی نزدیک بودیم اصلاً اگه گفت او نو کشتند تو چرا ماندی چی بگم! اصلاً اگر سؤالی کرد چی بگم! درست لحظه‌ای که خواستم در بزنم شک کردم گفتم چرا اینکار را بکنم؟ در همین لحظه زنگ را فشار دادم مادرش آمد مادرش در را باز کرد به‌ محض این‌که مرا دید مرا بغل کرد و بوسید و گفت بوی حمید را میدهی بچه‌های کوچکش را رویا و ایمان را صدا کرد و گفت بچه‌ها بیایید عمو آمده مرا بردند در اتاق بچه‌ها تلاش می‌کردند مرا ببرند در یک اتاق دیگر مادر می‌خواست مرا ببرد در یک اتاق دیگر نمی‌دانستم دلیلش چیست؟ به سمتی که بچه‌ها هدایت می‌کردند رفتم دیدم پدرش در اتاق نشسته انواع تجهیزات دیالیز هم به او وصل است معلوم بود که بیمار است.
مادر گفت محمود از دوستان حمید است پدر نگاهی به من کرد و گفت: «چرا دیر آمدی؟» من می‌خواستم توضیح بدهم خم شدم پیشانی پدر را بوسیدم گفت: «چرا دیر آمدی؟ چرا به فکر این بچه‌ها نیستی؟ مگه نگفتی که میایی؟ چرا الآن آمدی چرا دیر آمدی؟».. من همین‌طور مانده بودم مادر گفت: «این از دوستان حمید است» پدر گفت: «چرا کشتنت مگر تو آدم کشته بودی؟ مگر تو قتل کرده بودی؟ مگر از دیوار مردم بالا رفته بودی؟ چرا کشتنت… ؟» من ماندم که چه می‌گوید بعد متوجه شدم که فکر می‌کنه من حمیدم بچه‌ها را نشان داد و گفت: «مگر این بچه‌ها پدر نمی‌خواهند؟ مگر همه اهل محل به اسم تو قسم نمی‌خوردند؟ مگر هر‌کس هر ‌جا گیر می‌کرد سراغ تو نمی‌آمد؟ چرا کشتنت؟» بعد بچه‌ها گریه کردند! مادر اشک می‌ریخت! و می‌گفت «این حمید نیست این محموده این دوست حمیده» پدر دست بردار نبود «بی‌انصاف‌ها، چرا کشتنت مگر تو الگو نبودی؟ در محل مگر هنوز از امام‌زاده حسن نمی‌آیند سراغ تو مگر مردم مشکلاتشان را با تو مطرح نمی‌کردند؟ مگر تو دزدی کرده بودی؟ جواب این بچه‌ها را چه می‌خواهی بدهی؟ چرا کشتنت؟»..
این نمونه‌ها کم نیست، انبوه نمونه‌ها و پدرانی که بعد از ۲۰‌سال دنبال مزار بچه‌هایشان هستند! بسیاری از خانواده‌ها ۱ یا ۲ یا ۵ شهید در همین ایام دادند! خانواده‌های خسرو آبادی، دارآفرین، انارکی، میرزایی ۵‌نفر سیداحمدی، ناظری، جبرئیلی، محمد ‌رحیمی، ثابت ‌رفتار و… بسیاری دیگر. البته هنوز هیچ‌کس نمی‌تواند ادعا کند که حجم فاجعه را شناخته هیچ‌کس نمی‌داند در کدام شهر در کدامیک از گورهای ‌جمعی کدام مجاهد آرمیده. توجه کنید در منجیل به‌دنبال یک بارندگی گور جمعی اجساد ۸۰‌ زندانی کشف شد اتفاقی! در گرمسار دو کامیون پر از اجساد اعدام‌شدگان در بیابانهای اطراف شهر اتفاقی کشف شد! در… کلاچای به‌همین ترتیب! در اصفهان پاسداران اجساد اعدام شدگان سیاسی را در دسته‌های ۴۰ – ۵۰نفره و ۱۰۰نفره به گورستان باغ‌ رضوان بردند و در گورهای جمعی دفن کردند. در چالوس به‌همین ترتیب! بعد از این ‌که دمپایی‌های آغشته بخون تعدادی از اجساد اعدام‌شدگان را در خیابان کنار جاده ریخته بودند مردم متوجه چند گور ‌جمعی شدند همین‌طور در جاهای دیگر… در شاهرود ۶۵‌ نفر در یک گور جمعی دفن شدند که باز هم اتفاقی کشف شد!
اجازه بدهید به گزارشی از علیرضا اسلامی که خواهرش فرح اسلامی در قتل‌عام شهید شد اشاره کنم. علیرضا که بعد از قتل‌عام در جستجوی مزار خواهرش مناطق صالح ‌آباد را می‌گشت در گزارشی نوشته که بر اساس گفته آنها قبر شماره ۶‌برروی تپه‌های خارج صالح‌آباد ایلام متعلق به فرح بود. همراه پدرم با دو نفر دیگر آنجا رفتم در گودالی به طول ۱۰‌متر اجساد چندین نفر را رویهم ریخته بودند به‌طوری‌که پای یک شهید روی سر شهید دیگر قرار داشت. در این گودال مجاهدین شهید حکیمه ریزبندی، نسرین رجبی، فرح اسلامی، مرضیه رحمتی، جسومه حیدری‌زاده، نبی مروتی ونصراله بختیاری دفن شده بودند.

ایران-قتل عام 67- 8مرداد قتل عام زنان مجاهدخلق در زندان گوهردشت, خاطرات شاهدان قتل عام و زندگینامه فروزان عبدی


هشت مرداد67
بر‌اساس گزارشات شاهدان عینی، روز شنبه ۸ مرداد سال ۱۳۶۷، به‌دنبال فرمان قتل‌عام زندانیان سیاسی توسط خمینی جلاد، کلیه زنان اسیر مجاهد خلق در زندان گوهردشت که سالها درزندان بودند، اعدام شدند
 دراین روز همچنین گروههایی از مردان مجاهد خلق نیز در زندان گوهردشت تیرباران شدند
صبح روز شنبه هشتم مرداد، اسامی 10تن از بچه‌های بند را خواندند. آنها از قبل مشخص شده بودند. همان ‌روز، سر‌ و کله آخوند نیری هم در گوهردشت پیدا شده بود؟ هیچ‌کس هنوز نمی‌دانست که «زمان» آبستن چه وقایعی است!  اولین نشانه‌ را از لای پنجره دیدم. داوود لشکری با یک فرغون پر از طنابهای کلفت! به‌سمت سالنی در غرب بند می‌رفت. به‌دنبالش رفت و آمد پاسداران شدت یافت، وضعیت عادی نبود... ؟

اولین ‌سری بچه‌های مشهد بودند. پیشاپیش آنها قهرمانانی هم‌چون جعفر هاشمی و دکتر محسن فغفور ‌مغربی قرار داشتند. آنها با دلاوری بی‌نظیر، از مواضع سازمان مجاهدین جانانه دفاع کردند و شیدا و بی‌قرار تمام پرده‌های ترس و تردید را دریدند! آنها بودند که برای نخستین بار پیام انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین را به‌درون زندان آورده و خود نیز با خونشان بر ‌حقانیت آن گواهی دادند
پس از آنها، سراغ بند ملی‌کش‌ها رفتند. پیش از این به خانواده‌های آنان گفته شده بود به‌زودی آزاد خواهند شد! بسیاری از خانواده‌ها از شهرستان آمده و در تدارک آزادی فرزندانشان بودند. حتی برخی برای قربانی کردن گوسفند خریده بودند... ! وقتی بچه‌های ملی‌کش را نزد «هیأت عفو!» بردند، به بچه‌ها گفته شد که ”شرط عفو و آزادی شما محکوم کردن سازمان است! “ آنها نیز در پاسخ گفته بودند ”مدتهاست که محکومیت ما به‌پایان رسیده و ما نیازی به عفو کسی نداریم!“ دادگاه هر کدامشان 3 تا 5دقیقه بیشتر طول نکشید. در همان روز از 150‌نفر آن بند 140تن را حلق‌آویز کردند!

«هیأت مرگ» سپس سراغ بچه‌های قدیمی گوهردشت در فرعی مقابل هشت رفت. یکی از آنها مجاهد قهرمان مرتضی تاجیک بود. او در تظاهرات سی خرداد سال‌60 دستگیر شد و به‌مدت هفت‌سال با نام مستعار «مجتبی هاشم‌خانی» در زندان بود. خانواده او در این هفت سال هیچ اطلاعی از سرنوشت او نداشتند! مرتضی آخرین بازمانده از همان شیرزنان و دلاور مردانی بود که در روز سی خرداد دستگیر شده و بدون احراز هویت به قتلگاه رفتند.

18خواهران کرمانشاهی که در یکی از فرعیها زندانی بودند، به‌همراه برادرانشان در همان اولین روزها تعیین‌تکلیف شدند. در میان آنها خواهری بود، که از فرط شکنجه تقریباً فلج شده و با صندلی چرخدار او را به قتلگاه بردند. این خواهر هنگام یک بازرسی ناگهانی پاسداران از بندشان مقداری مدارک کاغذی را بلعیده بود. به‌همین‌دلیل او را تا مرز شهادت شکنجه کردند که منجر به فلج او شده بود

زهرا خسروی، که قبلاً از طریق مورس با او در تماس بودیم، گفت: «بچه‌ها، بیست دقیقه برای نوشتن وصیتنامه به من وقت داده‌اند می‌خواهند اعدامم کنند. سلام مرا به مسعود و مریم برسانید…».

اما عجیب این‌ بود که در فاصله «هشتم تا پانزدهم مرداد» در عزم و اراده هیچ‌کدام از بچه‌ها، نه تنها ذره‌یی تردید و دو دلی، که در این‌گونه مواقع عکس‌العمل طبیعی و غریزی انسان است دیده نمی‌شد، بلکه به‌صورت شگفت‌آوری هر چه قوی‌تر هم شده بود؟ آنها با استعانت از مولا حسین (ع) بی‌شکاف! مرگ ‌سرخ را بر ننگ تسلیم ترجیح داده و انتخاب کرده بودند، به‌طوری که موضوع دار زدنها و «هیأت مرگ» … به سوژه خنده و شوخی همه بچه‌ها تبدیل شده بود. تو گویی آنها را برای آزادی می‌برند و نه برای اعدام! هرکس از هر چه دیده بود جوکی ساخته و برای دیگران تعریف می‌کرد. هر وقت به آن زمان فکر می‌کنم می‌بینم که واقعاً پدیده نوظهور و شگفت‌انگیزی بود. در کجای تاریخ کسی سراغ دارد، که در ابعادی به این گستردگی انسانهایی این‌گونه سبکبال و شیدا مرگ را به‌سخره گرفته باشند؟!

در همین روز هادی عزیزی، مهدی فتحعلی ‌آشتیانی، غلامحسین مشهدی ‌ابراهیم، احمد گرجی، مهرداد اشتری و تقی داوودی و اسدالله ستارنژاد را صدا کردند. آنها با چشم‌بند پشت سرهم صف کشیدند و به‌طرز بی‌سابقه‌یی شاد بودند! در مسیر رفتن هر یک جمله‌یی به طنز گفتند و رفتند. یکی می‌گفت: «بچه‌ها منتظریم» دیگری می‌گفت «دیدار در بهشت». یکی دیگر گفت: «بچه‌ها شعارهایمان یادتان نرود» و آخری با خنده می‌گفت: «نکنه می‌خواهند آزادمان کنند»... هادی عزیزی یک قرقره نخ در جیبش گذاشته بود و می‌گفت طناب رژیم پوسیده است برویم نخ‌ها را بتابیم که طناب محکم درست کنیم و برای هر نفر سایز خودش را تنظیم می‌کرد... ! در‌ حالی‌که صف دور می‌شد اما صدای خنده آنها هنوز به‌گوش می‌رسید. ما از زیر پرده ضخیم چشم‌بند آنها را بدرقه می‌کردیم. آنها از راهرو مرگ با سرافرازی تمام عبور کردند و جاودانه شدند.

۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

ایران-قتل عام67- هنرپیشه‌‌‌‌‌‌‌فیلم ”غریبه و مه” در میان قتل‌عام‌شدگان سال ۶۷ با عصا به پرواز در آمد

مجاهد شهید محسن محمدباقر

 ماهد شهید محسن محمدباقر


هنرپیشه‌‌‌‌‌‌‌فیلم ”غریبه و مه” 

در میان قتل‌عام‌شدگان سال ۶۷

۱۵مرداد۱۳۶۷ - ۶ اوت۱۹۸۸ :
۱۵مرداد سال ۱۳۶۷ در میان قهرمانان سربدار در زندان گوهردشت کرج، هنرمند نوجوان مجاهد خلق محسن محمدباقر هم قرار داشت.
محسن محمدباقر از هر دوپا فلج بود و عصا در دست داشت. محسن در فیلم ”غریبه و مه“ ساخته ‌بهرام بیضایی نقش یک بچه‌فلج را بازی کرده بود.



به گزارش همرزمانش از زندان گوهردشت، محسن محمدباقر یکی از پرشورترین زندانیان مجاهد بود و روحیه یی بشاش داشت.

به نحوی که در تمامی برنامه ها و مراسم زندانیان فعال بود و حتی با همان دو عصایش در بازی فوتبال به عنوان گلر در دروازه می ایستاد. 
همرزمانش نقل ميكنند شب آخر گفت: «مرگ حق است». روحيه اش خيلي بالا بود. وقتي صدايش زدند، گويي مدتها منتظر همين لحظه بود، مثل شير از جا پريد».
هنگامي كه قتل عام زندانيان شروع شد، محسن پرشورترين و جسورانه ترين برخوردها را داشت. مرتب شعر ميخواند و پاسدارها را مسخره ميكرد و آنها را در حضور خودشان دست ميانداخت و بلند بلند ميخنديد و بچه ها را ميخنداند.

در آن روزهاي آخر يكبار گفت: من حساب همه چيز را كرده ام. اگر خواستند مرا دار بزنند اول يكبار پشتك ميزنم و بعد با عصايم ميكوبم توي سر « پاسداري معروف به جواد شش انگشتي » بعد ميروم بالاي دار…»