۱۳۹۴ مهر ۹, پنجشنبه

ایران-يادي از مجاهد قهرمان مرتضي برزآبادي فراهاني از سربداران قتل عام67


 مجاهد قهرمان مرتضي برزآبادي فراهاني

در كهكشانهاي سفر جاي شما خالي نيست
مرتضي برزآبادي فراهاني دانش آموز در شهر اراك بود كه براي ادامه تحصيل به تهران ميرود و در آنجا فعاليتش را بعنوان هوادار سازمان مجاهدين شروع ميكند بعداز دستگيري خاله اش در 30خرداد 60 شبانه روز دنبال وصل به سازمان بود و با تعدادي از دوستانش هسته مقاومت را تشكيل داد او در آبان 61 دستگيرشد. در مقابل اصرار خانواده اش براي اينكه كاري كند كه آزاد شود گفته بود نميتوانم وجدانم را بفروشم و اعتقادم را زير پايم له كنم براي بيرون آمدن از زندان خميني بايد خودم اعتقاد وايمانم را بفروشم از من اين ر ا نخواهيد.
 او بعداز تحمل 6سال زندان و شكنجه نهايتاً در شهريور سال 67بهمراه 11 تن از مجاهدان ديگر به شهادت رسيد او را در قطعه كوكان بهشت زهرا در اراك در به خاك سپردند
مادر نبايد گريه كني بايد به من افتخار كني من يك مجاهد خلقم توهم مادر يك مجاهد خلقي مثل اونها باش پس مثل هميشه قوي باش وبه من روحيه بده
نامه مرتضي به خواهرش از زندان
خواهر عزيزم سلام
اميدوارم حالت خوب باشد راستش براي گفتگو با تو نشستم اما قلمم ديگر نمي نوشت گويا ديگر ياراي درك آن سوي افقها را ندارد وامانده مرا مي نگرد اما در جانش شوقي از فرياد بودن اما آوائي از درونم مهربانانه دست به دامن واژه ها شد تا با تو سخن بگويد از چه نميدانم شايد ازهمه چيز آري هرگاه بر بال انديشه با تو به صحبت نشستم به انتظار پاسخي ماندم كه چرا سخني نميشنوم شايد در فكر خامم شكوفه يا غنچه نشكفته را بر حسب گل ميگويم كه بايد به جان بنشينم تا اشكال زمانه را به انتظار هدف نظاره كنم خيلي دوستت دارم به اميد اينكه در تحمل دردو رنج زمانه در پناه آشيانه مهر ومحبت خداوند شكر نعمتش را تسبيح گوئى و خدا همواره توباشد

برگرفته از فیسبوک سیما کامیا
آرزوی پرواز بر فراز اوین!
نیمه شب روز ۱۲ آبان زنگ خونه به صدا در اومد و با ورود یکی از اقوام، دلهره ای که با شنیدن زنگ نابهنگام ایجاد شده بود جای خودشو به فریادی خاموش داد.
خانواده که منتظر آزادی مرتضی بود، باخبر شد که دیگه پسرک مهربون فامیل در میان ما نیست و بعد از ماهها ممنوع الملاقات بودن حالا در گوشه ی قبرستانی سرد و خاموش آرام خفته و بالهای زخمیش دیگه دردی نداره.
ساعت ۴ صبح به خونه خواهرم رسیدیم، وقتی با خواهرم مواجه شدم زنی و مادری دیدم صورت خراشیده که با دیدن ما با آوایی حزن انگیز نوحه سر داد:
خوش اومدید البته که میخواستم برای آزادیش خبرتون کنم اما نامردا امون ندادند…گلم را پر پر کردند وای خواهر که چقدر این چهار ماه به در زندان رفتم به هر نامردی التماس کردم به پای هر نامردی افتادم تا فقط یک کلام از پسرم بشنوم….اخه میدونی که من مادرم و مادر عاشق بی درده…. گفتند که آزادش میکنند آره آزادش کردن اونهم چطوری…. گفتند سند بیارید تا آزادش کنیم، سند بردم هر روز هر روز تا امروز گفتند دیگه اینجا نباید بیایید برید این هم شماره قبرش! آخ که شماره خونه اخرتشو بهمن دادند تو بهشت زهرای اراک قطعه کودکان! آره بخدا بچه ام بزرگ نبود جوون بود طفلکی کودکی هم نکرد از بس که نگران همه بود .…

طبق گفته خواهرم، در ملاقات ها همیشه با روحیه ای شاد و صورتی خندان حاضر میشد هیچگاه از بودن در زندان شکایت نکرد و هر بار هم در مقابل بیتابی های مادر میخواست که صبر و پایداری داشته باشه و از اون میخواست که مثل یک مادر مجاهد خلق باشه و مثل خود او قوی. میگفت مامان تو منو بزرگ کردی و اینطور قوی بار آوردی پس خودت هم بایستی قوی باشی. خواهرم یکبار مادرانه ازش خواسته بود که کاری کنه که آزاد بشه و اون که خیلی ناراحت شده بود گفته بود : مامان حاضری که یک مادر دیگه به عزای بچه ش بشینه؟ به خدا من نمیتونم اینکار را بکنم، از من هم نخواه که اینکار را بکنم… و مادر که متوجه نشده بود منظور اون از این حرف چیه، پرسیده بود یعنی چی؟ اون هم اشاره به گردنش کرده بود… بعد از اون خواهرم دیگه این درخواست را تکرار نکرد.
مرتضی خودشو یک فعال سیاسی نمیدونست، میگفت: نمی تونم بی عدالتی رو ببینم نمیتونم ببینم مادرم مثل همه مادرها و زنهای دیگه سختی بکشه و مورد ظلم واقع بشه و نتونه کاری بکنه چرا که قانونی نیست که ازش حمایت کنه، چونکه نمیتونه ترک بچه هاشو بکنه و برای همین بایستی بدترین ها را تحمل کنه. چرا اینهمه فرق بایستی میون آدمها باشه؟ اینهمه فاصله؟ نمیتونم ببینم که آدمها فقط برای اینکه میخوان آزاد و شاد باشند و اینکه برای آزادی و شادی دیگران مبارزه میکنند، به زندان میرند و بخاطر ایستادگیشون بدترین آزارها و شکنجه ها را میبینند و آخر هم جونشونو فدیه این راه میکنند…. انسانهایی که زیباترین هستند و از بهترینهای این آب و خاک.
برای ما هر سال شهریور و آبان ماه یاد آور پرواز اوست. کبوتر ما با بالهایی که مدتها بود برای پرواز بیتابی میکرد در شبی از شبهای تابستان ۶۷ به دوردستها بال گشود. درود بر او و همه یارانش روزی که زاده شدند و روزی که با وفا به پیمانی که در وهله اول با خود و خدای خود داشتند سبکبال پر کشیدند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر