۱۳۹۶ مرداد ۲۳, دوشنبه

ایران- یادواره شهید دو برادر سربدار در قتل عام ۶۷ اصغر و حمید خضری


مجاهد شهید اصغر و حمید خضری از سربداران قتل عام ۶۷
خانواده خضری داغ فقدان سه پسر را در دل دارد در قتل عام۶۷ دو برادر دو هم رزم از این خانواده سر بدار شدند 
برادر بزرگتر و اولین شهید این خانواده مجاهد شهید سیدجواد خضری كارمند وزارت كشاورزی جواد در درگيري مجروح و سپس دستگير شده بود. و با همان جراحت زير شكنجه  رفت در حاليكه پاهاش تا زانو آش و لاش بود ولي مثل شير ميغريد  جواد ۲۴ساله   اواخر فروردين۶۱  تيرباران شد. 

اصغر ۲۶ ساله بود که سر بدار شد او ۴سال از حمید بزرگتر بود و دیپلمه بود که در سال ۶۰ دستگیر شده بود

آخوند نیری به حمید خضری گفت برادرت اصغر رو اعدام كردیم یك برادرت هم سال ۶۰ اعدام شد اگر ندامت كنی تو را نگه میداریم اما حمید خروشید و گفت من دست از عقایدم برنمی دارم. حمید خضری هفت سال منتظر اعدام بود ۲۳ساله بود که برچوبه دار بوسه زد.

عکس مزار مجاهد شهید حمید خضری
خاطراتی از مجاهد شهید حمید خضری
«داشتم توي حياط بند در بين جمعيت زياد قدم ميزدم. شنيده بودم كه ديشب تعدادي از نفرات رو از اوين به قزلحصار منتقل كردند. ولي اينقدر نفرات روز به روز به بند اضافه ميشد كه تشخيص دادن نفرات جديد از نفرات قديمي راحت نبود. حس كردم يك نفر داره نگاهم ميكنه. برگشتم ديدم يه نوجووني كه تقريباً ۱۵ ساله به نظر ميرسيد و ريزاندام بود كنار ديوار ايستاده و من رو نگاه ميكنه. قيافه اش به نظرم آشنا اومد. يه كم دقت كردم. موهاي وزوزي مشكي، پيشوني بلند، گونه هاي استخوني، چونة كشيدة و بخصوص چشماي مشكيش درست مثل خود جواد بود. باورم نميشد كه او رو اينجا ببينم. حميد خضري بود.
من حميد رو از طريق برادر بزرگش جواد ميشناختم. در دوران مبارزة افشاگرانة سياسي عليه خميني، حميد بعضي اوقات سر بساط نشريه فروشي و ميز كتاب ميومد و سري به جواد ميزد و ميرفت. شنيده بودم كه هوادار سازمانه و از بچه هاي دانش آموزيه ولي از ميزان فعاليتش اطلاعي نداشتم. خلاصه اون روز توي حياط زندان رفتم سراغش. سلام و عليك گرمي كرديم. به شوخي بهش گفتم: اينجا چكار ميكني؟ با خنده يي با معني گفت: ميدونم! الان بايد دنبال تيله بازيم ميبودم، نه؟ و دوباره زد زير خنده. فهميدم كه از اين حرفها زياد شنيده. گفتم از جواد چه خبر؟ مكثي كرد، بعد لبخندي زد و گفت: مشغوله. گفتم اصغر چي؟ دوباره خنديد و گفت: اصغر هم مشغوله. اصغر هم برادر ديگه حميد بود. به هر حال با همين چند جمله با هم صميمي شديم و احساس كردم كه سالهاست كه  رو ميشناسم.
در مدتي كه با هم بوديم، من هيچوقت حميد رو درخود و ناراحت نديدم. در سخت ترين شرايط هيچوقت خنده و شوخيش قطع نميشد و در كنار اين شوخ طبعي هميشگي ميديدم كه روز به روز تغيير ميكنه و در امر مبارزه جديتر و مقاومتر ميشه. حاج داوود رحماني، رييس جنايتكار زندان قزلحصار، بچه هايي مثل حميد رو كه كم سن و سالتر از بقيه بودند توي يه سلول جمع كرده بود تا از ديگران جدا باشند و به خيال خودش بتونه اونها رو بشكنه. اما در همين دوران به يكي از بچه هاي پر و پاقرص تشكيلات بند تبديل شده بود. از طريق مجاهد شهيد محمدرضا نعيم، كه از مسئولين تشكيلات بند بود خط و خطوط رو ميگرفت و اون رو در سلول خودشون پياده ميكرد.
مجاهد شهید حمید خضری

اواخر سال 60 خبر دستگيري برادران حميد، اصغر و جواد رو شنيديم. 2-3 ماه بعد اصغر رو به بند ما آوردند. اصغر تعريف كرد كه جواد در درگيري مجروح و سپس دستگير شده بود. او رو با همون جراحت زير شكنجه برده بودند. اصغر تونسته بود براي لحظاتي جواد رو در اتاق بازجويي ببينه. در حاليكه پاهاش تا زانو آش و لاش بود ولي مثل شير ميغريد كه من كه گفتم هيچ چي نميدونم. اواخر فروردين 61 خبر رسيد كه جواد رو تيرباران كردند. ميدونستيم كه حميد چقدر به جواد علاقه داشت به همين خاطر قرار شد كه بيوك بابا صحاف كه بعدها او هم در قتل عام به شهادت رسيد، اين خبر را بهش بده. حميد خبر رو كه شنيد خم به ابرو نياورد و گفت خوش به حالش كه روسفيد رفت. بعد از اون هم نديدم كه آثاري از گرفتگي از  بابت شهادت جواد در او باشه. مدتي بعد كه داشتيم با هم صحبت ميكرديم بهم گفت: جواد همه خطي رو در زندگي رفت، ولي وقتي به سازمان رسيد، گمشده اش رو پيدا كرد. در اين مدت كوتاه هم با سازمان جانانه اومد. خوش به حالش كه به چيزي كه ميخواست رسيد.
سه روز بعد از اومدن اصغر به بند ما، حميد رو به خاطر اينكه موقع ملاقات از شكنجه هاي رايج در زندان گفته بود و جلوي پاسدارا ايستاده بود به بند انفرادي بردند. روز قبل از انتقالش به من گفت: ”ميدوني، به نظرم اگه آدم با انگيزه قهرمان شدن پاي جوخة اعدام قرص و محكم هم بره ارزش نداره. ميخوام اگه نوبتم شد اصلاً با انگيزة خودم نباشه.“ حميد اين حرفش رو در عمل ثابت كرد. در بند انفرادي حاج داوود دژخيم چند ماه حداكثر فشار ممكن رو روي حميد آورد تا به خيال خودش با توجه به سن و سال كم حميد، او رو بشكنه. اما حميد اهل شكستن نبود براي همين او رو از بند مجرد به انفراديهاي گوهردشت منتقل كردند. دوراني كه او حميد رو بيشتر و بيشتر آبديده كرد.
خانوادة حميد خضري، يه خانوادة هوادار مجاهدين و ساكن جنوب تهران در كوي 13 آبان بودند. پدر حميد كارمند بود. در عيد 65 كه به خونة اونها رفتم پدرش همون اول بهم گفت: قبل از هر حرفي، اول بگو كه هنوز هوادار سازماني يا نه؟ گفتم بله، بيشتر از قبل. پدر خوشحال شد و گفت خوب حالا خوش آمدي. عكس پسرش جواد رو كه شهيد شده بود به ديوار زده بود و ميگفت فالانژها در محله ما رو خيلي اذيت ميكنند. ولي من به جواد افتخار ميكنم. اگر حميد و اصغر رو هم بكشند هيچ باكي ندارم.

 حميد جزو اولين گروههايي بود كه براي اعدام برده شد و قبل از اعدام هم چند ماه زير شكنجة مستمر بود او تا لحظة شهادت از هويت و نام مجاهد خلق دفاع كرد و جونش رو بر سر اين پيمان فدا كرد.
https://www.mojahedin.org/events/5905/%D8%A8%D9%87-%DB%8C%D8%A7%D8%AF-%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B5%D8%BA%D8%B1-%D8%AE%D8%B6%D8%B1%DB%8C
https://www.mojahedin.org/events/5907/%D8%A8%D9%87-%DB%8C%D8%A7%D8%AF-%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B3%DB%8C%D8%AF-%D8%AD%D9%85%DB%8C%D8%AF-%D8%AE%D8%B6%D8%B1%DB%8C

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر