۱۳۹۴ مرداد ۲۶, دوشنبه

ایران- قتل عام67- یادی از مجاهد شهید شاهرخ نامداری- طنين و گل بابونه در ديداري كه هرگز محقق نشد


ایران- قتل عام67-  آخرین پیام مجاهد شهید شاهرخ نامداری

طنين و گل بابونه در ديداري كه هرگز محقق نشد




دخترك 4 ساله در يكي از همان روزهاي مرداد‌ماه 67، با يك دسته گل بابونه به‌ جلوي درزندان رفته بود تا پدرش را ملاقات كند. جلادان خميني يك جلد قرآن و يك جلد نهج‌البلاغه به‌ همراه لباسهاي خونين شاهرخ را در مقابل او گذاشتند و به ‌او گفتند: «ديگر پدرت را نمي‌بيني، او را كشتيم». دخترك معصوم در كنار مادرش همين كلمات را تكرار مي‌كرد.
شاهرخ ‌نامداري‌مسجدي در سال1336 در يك خانوادهٌ كارگري در مسجدسليمان متولد شد. در انقلاب ضدسلطنتي سال57 فعالانه شركت كرد و پس از انقلاب يك انجمن صنفي سياسي به نام كانون ديپلمه‌هاي بيكار مسجدسليمان تشكيل داد.
از آن پس شاهرخ به هواداران مجاهدين پيوست. در تابستان58 او را به‌خاطر فعاليت تبليغي به‌سود مجاهدين به زندان انداختند و پس از آزادي از زندان به‌فعاليت تمام‌ وقت سياسي روي آورد.پس از 30خرداد60 تا اوايل سال64 به فعاليتهاي پراكنده‌اش ادامه داد و به حمايت از خانواده‌هاي زندانيان سياسي مي‌پرداخت تا اينكه در 15فروردين سال64 در ماهشهر دستگير شد.
شاهرخ به ‌هم‌زنجيرانش گفته بود اسم دخترم را 'طنين' گذاشته‌ام « تا طنين فريادهاي هزاران هزار عمو و خاله‌يي باشد كه در زندانها و شكنجه‌گاهها فريادشان و حتي نامشان را كسي نشنيده است»
در آخرين ديدارشاهرخ گفت:"سلامما را به بچه ها برسان و بگو ما تا به‌آخر ايستاده‌ايم".
او در مرداد 67 سر بدار شد و همراه شمار ديگري از قهرمانان زندان مسجدسليمان در يك گور جمعي به‌خاك سپرده شد.
قسمتي از خاطرات خواهر شهيد
من دو ماه بود که از زندان آزاد شده بودم حالا دو هفته بود که زندانيان را ممنوع ملاقات کرده بودند و همه نگران بوديم آن شب آخر مادرم تا صبح نخوابيد و قدم ميزد و ميگفت صداي گوله‌ها را مي‌شنوم. صبح از دادسراي انقلاب اسلامي به ما زنگ زدند که داماد شما به دادسرا بيايد وقتي او برگشت از جواب دادن طفره ميرفت آنجا بود که من با گريه فرياد زدم علي‌ علي … بچه‌ها را کشتند؟ علي‌ بگو راستش را بگو دادسرا چه خبر بود؟ 
او گريه کرد، داد زد و گفت نمي‌خواهم باور کنم، تمام بچه‌ها را کشتند و نام ميبرد: داريوش يوسفي، منوچهر ذوالفقاري، وحيد وليوند، شاهرخ و…. خيلي‌‌هاي ديگر از بهترين بچه‌هاي مجاهد شهر ما… و من ديدم که مادرم بعد از شنيدن اين خبر سر خودش را به در و ديوار ميزد و ما همگي شيون و زاري ميکرديم دوستان آمدند خانه ما و ميگفتند که هر گوشه شهر مسجدسليمان مردم عزادار هستند و شهر در ماتم و عزاست. هر قسمت از شهر ما يادگار يکي‌ از بهترين هايي بودند که اعدام شده بودند. از دادسرا زنگ زدندكه حق گرفتن مراسم عزاداري را نداريد و آرام مي‌رويد به سر قبر اما مادر دلير من قبول نکرد و به همه خبر داديم و همراه با ديگر خانواده‌ها به جائي‌ که بچه‌ها را دفن کرده بودند رفتيم. چهره مادرم يادم نميرود زماني که پاسدارها را اونجا ديد فرياد زد: شاهرخ نميگذارم که دشمنانت اشک من را ببينند…
در لابلاي وسايل شاهرخ يک دفترچه يادداشتي بود که شعر مينوشت. عنوان شعر اين بود :
ما درس سحر در ره ميخانه نهاديم، محصول دعا‌ در ره جانانه نهاديم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش، اين داغ که ما بر دل ديوانه نهاديم
و الان که سالروز آن کشتار است دنيا بداند، رژيم جنايتکار آخوندي بداند که نه فراموش مي‌کنيم و نه مي بخشيم و زبان به زبان، نسل به نسل اين جنايت بازگو ميشود و از پا نمي نشينيم تا گرفتن انتقام خون همه کساني‌ که اعدام شدند يا به هر شکلي‌ به دست اين جنايتکاران شکنجه شدند، جان دادند و زندانيا‌ن سياسي که الان در زندانها هستند.
هر روز انگيزه هايمان را تقويت مي‌کنيم … و از حق آزادي انساني‌ دفاع مي‌کنيم که آزادي سر منشأ آن انسانيت 
است.

 دل نوشته ی از زندانی سیاسی سابق ماهرخ نامداری بر گرفته از صحفه فیس بوک وی

ایران- قتل عام67- عکس مزار شهیدان قتل عام 67 در گورستانی دور افتاده در مسجد سلیمان

برای مرداد خونین ... برای سال ۱۳۶۷ که بر قلبم نقش خورده است ،،برای زیبا‌ترین واژه‌ها ... گلهایی که فریادشان اوج طنین تماشا ترین بغض زمین است، زخمشان بی‌ مرهم‌ترین زخم زمان است خوش‌ترین رنگ شقایق 

گریه‌ام بر خاموشی صدایتان نیست گریه‌ام بر زخمیست که از انسان خورده اید .
روزهایی که شقایق وار دل را به آسمان دادند زیرا که زمین جایگاه شقایق نبود. خاطراتم را مرور می‌کن.
شبهای تمام نشدنی،‌ شبهایی که مادرم میگفت صدای گلوله را میشنود ... با هر تپش قلب...
و باز دلم را به دلداری او خوش میکردم ... که فردا روشنی روز است شاید بشود بار دگر به امید نگاه کرد.
روزی که از آسمان خون می‌بارید دلهره نگرانی ممنوع الملاقات بودن، و به بیراهه رفتن در کلام که شاید آرامشی بر زخم مادرم باشد.
ساعتها کند حرکت میکردن ... به جز صدای چه بر سرشان آمده صدایی نبود
گاهی به آسمان نگاه میکردم چه بیرحمانه سرخ بود چه بی‌رحمانه سکوت کرده بود
و آمد پیکی که هیچوقت خواهان خبر دادنش نبودم ... از علی‌ پرسیدم دادسرا چه خبر؟ علی‌ بغضش را فرو خورد...
و گفت بچه‌ها خوبن اما من در نگاهش میدیدم که چه پر آشوب است. باز پرسیدم شاهرخ را دیدی. از منوچهر چه خبر، داریوش چی؟
یکی‌ یکی‌ اسامی بچه‌ها را می‌گفتم که با هر بار اسم آوردن، علی‌ را میدیدم که التماس میکرد که قدرت بازگو کردن را ندارد
و من با دل آشفته‌ به زبان آمدم علی‌ بچه‌ها را کشتن؟ علی‌ بگو چه بر سرشان آماده؟ سکوت تلخ را بشکن ...
که علی‌ با فریاد ... فریادی که از درون شکسته اش بر خواسته بود گفتتتتتت،،کشتن کشتن... همه را کشتن این از خدا بی‌ خبران...
بچه‌ها را قتل عام کردن. منوچهر .. محمد رضا .. علیرضا .. داریوش .. شاهرخ و دیگر همدلان را کشتن .. روز محشره .. روز بازخواست از خدا
روز کاشت شقایق در زمین خشک ،، روز فراموش نا شدنی ... فریاد مادرم و مادران، ضجه‌های خواهران ... و من چه دردی در سلول‌های بدنم احساس می‌کردم
گریه، فریاد، شیون شهرمان را چه غمگین کرده بود ... هر گوشه‌ی آن‌ غمی جانکاه بود... گفتند در بیرون از شهر دفن‌شان کرده اند ... لحظه دیدار رسید
دیدار با پاک‌ترین فرزندان آفتاب ... با زیبا‌ترین واژه انسان، با نماد مقاومت و فداکاری... مادرم گفت گل شقایق برای بچه‌هایم بخرید و راه افتادیم به دیدار شقایق‌های در خاک آرمیده 
دژخیمان مسلح منتظر بودند، می‌خواستند عجز و شکست ما را ببینند که مادرم با صدای بلند با دلی‌ پر از درد اما پنهان شده از دژخیمان گفت:
شاهرخ ... عزیزانم هرگز اجازه نمی‌دهم که دشمنان شما اشک و زاری ما را ببینند ... افتخار زمین... افتخار وطن هستید و سرود خرّم آن‌ روز کزین منزل ویران بروم راحت جان طلبم از پی‌ جانان بروم ...
بله سالهائی از آن‌ ج نایت می‌گذرد اما هرگز از صحنه تاریخ برداشته نمی‌شود، لکه ننگی بر چهره دژخیمان آخوندی و مرور آن‌ رستن امید در دلهای عاشق، دلهای بی‌ قرار، دلهای روشنی که به فردای آزاد دل بسته اند میباشد... نه‌ میبخشیم و نه فراموش می‌کنیم.
تا شقایق هست زندگی‌ باید کرد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر