۱۳۹۴ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

قتل عام67-ایران-خاطراتی از یک خواهر و برارد سربدار از مهین لطیف

  قتل عام67-ایران-خمینی-مسعود رجوی-مجاهدین خلق ایران- 

خاطراتی از مجاهد اشرفی در زندان لیبرتی مهینلطیف

قتل عام67-ایران-خمینی-مسعود رجوی-مجاهدین خلق ایران-طرحی از نقاشی علی اکبر لطیف

 خانواده لطیف دو شهيد تقديم آزادي مردم و ميهن كرده است
فرزانه لطيف از اعداميهاي دهه شصت و علي اكبر لطيف از سربداران در مرداد 67
علي اكبر نقاش و شاعر بود هم زنجيرانش خاطره اي از او نقل كرده بودند كه در آمارگيري شبانه حاج محمود شكنجهگر مسؤل بند وارد سلول شد و دوباره در تابلوي نقاشي خيره و دقيق شد و سپس رو به بچه ها كرد و گفت: 
شما فكر ميكنيد ما ..... هستيم و هيچي نميفهميم و نميدانيم چه غرضي از كارهايتان داريد؟
اين ديوار كه در تصوير كشيده شده همان حزبالله و پاسداران است كه توسط شما خراب و سوراخ شده است و آن دشت و سرزمين سرسبز و خرم نيز جامعه بيطبقه توحيدي است كه شما به آن معتقديد! و آن دو پرنده كه در آسمان در حال پروازند مسعود و مريم هستند
نقاشي مربوط به علي اكبر لطيف بود
طلوع صبح آگاهي - شعري از شهيد علي اكبر لطيف 
سلام بر خلق و آزادي طلوع صبح آگاهي
به خون سرخ پاك رهروان راه آزادي (2)
چو خورشيد از افق سرزد زمستان رفت بهار آمد
زبند هر استبداد رها شد خلق ايراني (2)
علي‌اكبر لطيف - ساعتش روي 17مـرداد متـوقف شـده بود
خاطره‌ايي از: مهين لطيف خواهر شهيد:
اوايل مرداد، ملاقات زنداني‌ها ناگهان قطع شد. با اين‌ همه مادرم و بقيه مادران هرروز جلو اوين مي‌رفتند. پنجشنبه شب بود كه ناگهان زنگ در خانه را زدند. شنيده بوديم كه پنجشنبه شب‌هاي هر هفته خبر اعدام بچه‌ها را به خانواده‌هايشان مي‌دهند. براي همين صداي زنگ در آنموقع شب، براي همه ما نگرانكننده بود و يكلحظه همه برجاي خود ميخكوب شديم به پدرم گفتند فردا ساعت 9صبح به كميته جاده خاوران بياييد. پدرم پرسيد آنجا چهخبر است؟ گفتند ما نمي‌دانيم ما مأموريم و معذور! پدرم عصباني شد و گفت: «خب مي‌خواهيد بگوييد پسرم را اعدام كرده‌ايد، ديگر اين‌همه قايم‌باشكبازي براي چيست؟» آن پاسدار هم بي‌شرمانه ليست بلندي را كه دستش بود نشان داد و گفت: «ما چيزي نمي‌دانيم، از صبح تا الان كارمان ايناست كه به خانه تك‌تك نفرات اين ليست مراجعه كنيم و همين خبر را بدهيم». پدرم به‌ آنها گفت: «برو به‌ همان كسي كه مي‌داند بگو حكومت ممكن است با كفر بماند ولي با ظلم نمي‌ماند» آنها چيزي نگفتند و رفتند.
به‌اينترتيب فهميديم كه ”اكبر“ را اعدام كرده‌اند. مادرم در آشپزخانه بلندبلند و با سوز دل گريه مي‌كرد و گريه‌هاي دردآلودش ما را هم به گريه مي‌ا‌نداخت. او در ميان گريه‌ها، از غم‌هاي فروخورده‌اش در اعدام خواهرم «فرزانه»، از 7سال و اندي رنج و شكنجه مداوم «اكبر»، از آمدن و رفتن‌ها و انتظارهاي طولاني و بي‌حاصل در اين سالها در مقابل در بسته زندان‌هاي مختلف، در آرزوي اينكه فقط يكبار بتواند فرزندش را ببيند، از آرزوهاي خاكستر شده‌اش براي «اكبر» كه قرار بود 4ماه ديگر آزاد شود و از خاطرات تلخ و شيرينش با «فرزانه» و «اكبر» حرف مي‌زد. انگار داغ «اكبر»، زخم دردناك شهادت فرزانه را هم تازه كرده بود. مادرم در ميان گريه‌ها و مويه‌هاي خود، خميني را نفرين مي‌كرد و مي‌گفت: «اي ظالم!… آخر اين زنداني‌هاي كت‌بسته چه گناهي كرده بودند كه بعد از 7سال آنها را كشتي؟ چقدر مي‌خواهي خون بخوري؟ اي جلاد… اي جاني!…»
ساعت 11صبح به‌ كميته خاوران رفتيم. از چندصدمتر جلوتر پاسداران ايستاده بودند و نمي‌گذاشتند جلو برويم. اسم و مشخصات را پرسيدند و با بيسيم اطلاع دادند. بعد يكي آمد و گفت نوبت شما ساعت9 بوده، چون دير آمده‌ايد بايد برگرديد و ساعت2 بعدازظهر بياييد. پدرم كه از كوره دررفته بود گفت: «مگر مي‌خواهيد چكار كنيد؟ مگر غير از اين است كه مي‌خواهيد بگوييد آنها را كشته‌ايد و دو دست لباسش را بدهيد؟» اين بازي‌ها ديگر براي چيست؟ همان پاسدار گفت «من چيزي نمي‌دانم، فقط مي‌دانم كه شما بايد برگرديد». معلوم بود از اينكه با خانواده‌هاي بچه‌ها برخوردي پيدا كنند بهشدت مي‌ترسند. به‌اينخاطر زمان‌بندي داده بودند كه مبادا همه خانواده‌ها با هم مراجعه كنند و آنجا شلوغ شده از كنترلشان خارج شود. هرهفته بهتعداد مشخصي با زمان‌بنديهاي مختلف خبر مي‌دادند تا به‌ كميته‌هاي خارج از شهر بروند و بهاينترتيب خبر اعدام بچه‌ها را بهتدريج و بهطور پراكنده به خانواده‌هايشان مي‌دادند.
پدرم رفت و بعد از يك‌ساعت با يك ساك كوچك برگشت. احساس مي‌كردم در همين يكساعتي كه رفت و برگشت، شكسته‌تر شده است.او تعريف كرد آخوندي يكسري مزخرفات نظير اينكه بعد از حمله منافقين در عمليات مرصاد، زنداني‌ها كه با آنها در ارتباط بودند، شورش كردند و تعدادي از پاسداران ما را كشتند، ما هم آنها را اعدام كرديم و...را تحويل او داده بود
پدرم به آنها گفت: «اينجا من هستم و شما، به چه كسي داريد دروغ مي‌گوييد؟ مرغ پخته هم به اين حرفها مي‌خندد. مگر خودتان به پسر من 8سال حكم نداديد؟ فقط 4ماه ديگر مانده بود كه حكمش تمام شود و…
سرانجام كاغذهايي را براي امضا به پدرم داده بودند كه در آن متعهد مي‌شد كه هيچ مراسم براي عزاداري نگيرد، عكس پسرش را جايي نزند، به كسي هم چيزي نگويد. با اين وعده كه اگر اين كارها را انجام دهد، ممكن است بعد از مدتي محل دفن او را بگويند. البته آن‌را هم هرگز نگفتند و نمي‌توانستند بگويند. چون همه را در گورهاي جمعي ريخته و روي آن را هم با بلدوزر صاف كرده بودند در ساك ”اكبر”، جوراب و شال‌گردني كه برايش بافته بودم، گذاشته شده بود و ساعتش روي تاريخ 17مرداد متوقف مانده بود. آيا قلبش هم همان‌روز از تپش باز ايستاده بود؟خانواده لطیف دو شهيد تقديم آزاي مردم و ميهن كرده است 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر